بنـــد دخیـــل بســتهام تــا جـای پـای تـو
زرد و غریـب مانـدهام، دور از هوای تو
رفتــــم درون یـــک شـــب پاییـــزی بلنـــد
زنــده نــمیشــود تنـم جـز بـا دعای تو
هـــر شـــب کبوتـــر دلـــم پــرواز میکنـد
تــا انتهــای غربــت و ســقف طلا ی تـو
بــا ایـن هـمه غریبی و غربت چه ساده شد
ورد قشــــنگ آشــــنایی مبتلای تـــو
بـیشـک تمام لحظه ها، سبزند و با شکوه
وقتــی که ذهـن میرسـد تا انتهای تو
هـر شـب تمام واژه ها، گنجشک میشوند
پــرواز میکننـد از اینجـا تـا سرای تو
لــبهــای پـر تـرک و این دستان مستجاب
بغــض گلـو، گل میکند هر شب برای تو
قرنـی است مهتاب از تنم بیرون نشسته بود
دیشـب شکسته شد قرُق، پیش خدای تو
دســـتم نـــمیرســـید آقـــا دل را گره زدم
تنهــا بـه شـعر سـادهای از ردپـای تو
صغری سپهوند
ای که می آید از این گلدسته آواز دعایت
بوی گل می آورد صبحی که می سازد صدایت
زیر ایوانت کبوتر در کبوتر می گذارم
دستهایم را مگر بالی بگیرد در هوایت
آسمان طوس می سوزد اگر خاک مدینه
سر کند آواز غربت را بگوش آشنایت
من هزار آئینه از شبهای چشم خود شنیدم
در بیابان آهوانی در طواف جای پایت
کاشکی از آبی گلدسته بالاتر نشیند
بیرق سبزی که دارد بوی سرخ کربلایت
من تو را ای ماه هشتم پنج نوبت می سرایم
هفت بند تار و پودم می شود شعری برایت
محسن احمدی
پلکی به هم زد آدم و ناگاه دید هست وقتی که در حیاط حرم میوزید هست
بعدا یقین به نور شما کرد دید نیست با شک نگاه کرد خودش را و دید هست
پس بیخیال زردی پائیز شد و گفت: تا انبساط سبز شما هست عید هست
هر لحظه کهنه میرود و تازه میرسد اینجا چقدر آمد و رفت جدید هست
از سینه چاکهای شما کم نمیشود در دشت لاله خیز همیشه شهید هست
با سنگهای فرش حرم حرف میزنم اینجا چقدر سنگ صبور سفید هست!
دل را به دست پنجره فولاد میدهم اینجا برای هر دل بسته کلید هست
من از کبوتران حرم هم شنیدهام فرصت برای بال اگر میپرید هست
"رضا جعفری"
فریاد فاصلهها
ای هشتمین بهار ولا یا ثامن الحجج(ع) گل میکنـی به سینه ما ثامن الحجج(ع)
عـمری اسـیر فاصـلههـای تنیـدهایـم بـا خاطـرات مانـده به جا ثامن الحجج(ع)
بـا یـاد تـو بـه غربـت شبها نشستهایم یک شب به خواب ما تو بیا ثامن الحجج(ع)
یک شب بیا تو بتاب به چشمان بستهام بشـکن سـکوت پنجره را ثامن الحجج(ع)
تــا چــون کبوتــران حــرم از دل قفـس پـَر واکنـم به سوی شما ثامن الحجج(ع)
یـک جرعه از نگاه غزلهای تو بس است ای آفتــاب عاطفــه یـا ثـامن الحجـج (ع)
منصور علی اصغری
دستان سبز التماس
تو بر زخم دلم باریدهاى باران رحمت را تو را من میشناسم، منبع پاک کرامت را
من از چشمان آهو خواندهام رخصت که فرمودیش که من حس میکنم درد درونسوز شکایت را
از آن روزى که حلقه بر ضریحت بست دستانم دلم شیدا شد و دادم ز کف دامان طاقت را
شکوفه میدهد دستان سبز التماسم، عشق! بیا تفسیر کن آیات زیباى اجابت را
"حوا جعفری"
سرمه خاک تو
شاه شَوَم، ماه شَوَم، زَر شَوَم در حرمت باز کبوتر شوم
اى ملک الحاج! کجا میروى؟ پشت به این قبله چرا میروى؟
سعى در این مروه، صفا میدهد خاک بهشت است، شفا میدهد
سنگ تو بر سینه زد ایران زمین سرمه خاک تو کشد هند و چین
سنگ به پاى تو وفا میکند راز دل شیعه ادا میکند
تا اثر پاى تو جا مانده است این دهن بوسه وامانده است
سنگ سیاهى که در این جاستى سر سویداى نظرهاستى
عهد به جز با لب پیمانه نیست جز تو ولى نیست، ولیعهد چیست؟
مشرق دل عرصه شبدیز نیست هر که على نیست، ولى نیز نیست
دام بچینید ز دارالسلام صید حرام است به بیت الحرام
"مهدى بیاتى ریزى"
پشت کوههای خراسون مرقد پاکتو دیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون
واسه کفترای معصوم که تو آسمون میگردن
واسه آدمای مغموم که میان، دخیل میبندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم میرسه به بینهایت
واسه اون کفشا که مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو میزارن
واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
هیچ کسی نومید و ناکام نمیره از آستانت
تو پر از لطف و شفایی واسه درد دوستانت
مثل مرهم تو میمونی واسه آدمای دربند
تو امیدی که میشینه توی قلب یه نیازمند
تو صدام کن، تو صدام کن، زائر کوی تو باشم
یا برای کفترات من، سر ظهر دونه بپاشم
من یه قاصر یه خطاکار لحظه خوب مناجات
میدونم که هیچ نیازی به زیارتم نداری
اما من غرق نیازم اما تو بزرگواری
واسه تو حرم نشستن واسه لحظهی رسیدن
دل من تنگ میدونی کاشکی قابلم بدونی
خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو میزد مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو میزد
میچکید از سر و رویش عرق شرم به خاک مـشـتهـا واشده و پنجه به گیسو میزد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو میزد
همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض نـالـه یـا عـلـى و ضـجه یاهو میزد
نـم نمک بارشى از مهر به جانش میریخت کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو میزد
پـاک میشـد دلـش از غصه ناپاکىها خـادمی داشت در این فاصله جارو میزد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز شـعـلهاى شعر که در آینه سوسو میزد
"علیرضا کاشی پورمحمدی"
نجمه ، مادر بزرگوار امام رضا(ع ) و از زنان مومنه ، پارسا، نجیب و پاکیزه بود.
حمیده ، همسر امام صادق (ع )، او را که کنیزى از اهالى مغرب بود، خرید و به منزل برد.
نجمه در خانه امام صادق (ع )، حمیده خاتون را بسیار احترام مى کرد و به خاطر جلال و عظمت او، هیچ گاه نزدش نمى نشست !.
روزى حمیده در عالم رویا، رسول گرامى اسلام (ص )را دید که به او فرمودند:اى حمیده !.
نـجـمـه را به ازدواج فرزند خودموسى درآور زیرا از او فرزندى به دنیا خواهد آمد که بهترین فرد روى زمین باشد.
پس از این پیام ، حمیده به فرزندش امام کاظم (ع ) فرمود: پسرم !.
نـجـمـه بانویى است که من هرگز بهتر از او را ندیده ام ، زیرا در زیرکى و محاسن اخلاق ، مانندى ندارد.
من او را به تو مى بخشم ، تو نیز در حق او نیکى کن .
ثـمـره ازدواج امـام مـوسـى بـن جعفر(ع ) و نجمه ، نورى شد که در شکم مادر به تسبیح و تهلیل مـشـغـول بـود و مـادر از آن ، احـسـاس سنگینى نمى کرد وچون به دنیا آمد، دست ها را بر زمین گذاشت ، سر را به سوى آسمان بلندکرد و لب هاى مبارکش را به حرکت درآورد: گویا با خدایش رازو نیازمى کرد.
پس از تولد امام هشتم (ع )، این بانوى مکرمه با تربیت گوهرى تابناک ، ارزشى فراتر یافت .
مـادر بـر آن بـود تـا تربیت و پرورش فرزندش ، وى را از عبادات و مناجاتش باز ندارد، از این رو به بستگانش گفت :دایه اى پیدا کنید تا مرا در امر شیردادن کمک کند.
از وى پرسیدند:مگر شیر تو کم شده است ؟.
نـجمه گفت :خیر، ولى نوافل و ذکرهایى که قبل از تولد حضرت رضا(ع ) داشته ام و به آنها عادت کرده بودم ، به خاطر شیردادن کم شده است ، ازاین رو مى خواهم کسى من را در امر شیردادن یارى کند تا بتوانم دوباره آن عبادات ومناجاتم را شروع کنم !.
آشنایى با امام رضا علیه السلام
امام رضا (ع)، هشتمین امام از این پیشوایان پاک و گرامى است. امام رضا (ع) تنها امام از این عزیزان است که قبر مطهرش در ایران قرار دارد که شیعیان براى زیارت آن همواره به آن جا مى روند. آیا مى دانى زیارتگاه امام در کدام شهر است؟
در پایین نیز نقشه اى آورده ایم که محل دفن امام در آن مشخص شده است.آیا مى دانى زیارتگاه امام در کدام شهر است؟
پیرامون آن شهر درجایى دیگر از این سایت با تو سخن گفته ایم، در اینجا لازم است مطالبى را درباره امام رضا (ع) بدانى .
نامهاى امام
امام رضا(ع) در سال 148 هجرى قمرى یعنى حدود (1250) سال پیش در شهر مدینه به دنیا آمد. پدر ایشان امام موسى بن جعفر(ع)، یعنى امام هفتم شیعیان و مادرشان بانویى بزرگوار و خردمند به نام (تکتم) یا (نجمه) بود. امام رضا(ع) در همان سالى زاده شد که پدربزرگ ایشان، یعنى حضرت امام جعفر صادق(ع)، به شهادت رسید.
نام ایشان (على ) است، ولى بر اساس شیوه اى که در میان اعراب مرسوم است، به وى (ابوالحسن) مى گفتند. این گونه اسمها را (کنیه) مى نامند. علاوه بر نام و کنیه، گاه عنوان دیگرى نیز به افراد مى دهند که آن را (لقب) مى گویند. امام هشتم داراى لقب هاى متعددى است. از جمله معروف ترین این القاب، (رضا)، (عالم آل محمد)، (غریب الغرباء)، (شمس الشموس) و (معین الضعفاء) است. نامیدن هر فرد به این نامها، یعنى اسم، کنیه و لقب دلیل خاصى دارد. گفته اند که وى را به این جهت (رضا) لقب داده اند که خدا از او راضى است.
دوران کودکى و جوانى امام در مدینه گذشت. اخلاق نیکو، دانش فراوان، ایمان و عبادت بسیار از ویژگى هایى بود که امام را مشخص مى ساخت.
شخصیت اخلاقى امام
از خوش اخلاقى امام سخن بسیار گفته اند. در این جا به چند نمونه آن توجّه کن و ببین که امام در برخورد با مردم به چه نکات ریزى دقّت مى کرده است. همه اینها براى ما درس (چگونه زیستن) است:
ـ هیچ گاه با سخن خود، دیگران را آزار نداد.
ـ سخن هیچ کسى را قطع نکرد.
ـ به نیازمندان بسیار کمک مى فرمود.
ـ با خدمتگزاران خود بر سر یک سفره مى نشست و غذا مى خورد.
ـ همیشه چهره اى خندان داشت.
ـ هرگز با صداى بلند و با قهقهه نمى خندید.
ـ هنگام نشستن، هرگز پاى خود را در حضور دیگران دراز نمى کرد.
ـ در حضور دیگران هرگز به دیوار تکیه نمى زد.
ـ به عیادت بیماران مى رفت.
ـ در تشییع جنازه ها شرکت مى جست.
ـ از مهمانان خود، شخصا پذیرایى مى کرد.
ـ وقتى بر سر سفره اى مى رسید، اجازه نمى داد تا به احترام او از جاى برخیزند.
ـ به پاکیزگى بدن، موى سر و پوشاک خود بسیار توجه داشت.
ـ بسیار بردبار و صبور و شکیبا بود.
اینها گوشه اى از اخلاق امام بود. آیا با داشتن این اخلاق و رفتار نباید خدا از او راضى و خرسند باشد؟ و آیا سزاوار نیست که او را (رضا) بنامند؟
آیا کسى که خدا از او خشنود است، مردم از او خرسند نیستند؟ این گونه هست که نام (رضا) براى آن امام بزرگوار برازنده و سزاوار است.
امام در نگاه شاعران
از همان دوران امام رضا(ع)، شاعران و نویسندگان در وصف بزرگوارى آن حضرت بسیار سروده اند و نوشته اند و هریک به گونه اى آن امام را به نیکى وصف کرده اند. شنیدنى است که شاعرى بود به نام (ابونواس) که در سرودن بسیار توانایى داشت. به او گفتند: تو درباره همه چیز شعر گفته اى ، کوه و دشت و شراب و موسیقى را در اشعار خود ستوده اى ، اما شگفتا که در باره موضوع مهمى مانند شخصیت والاى امام رضا سکوت کرده اى ! در حالى که تو ایشان را خوب مى شناسى و با اخلاق و رفتار و بزرگوارى حضرت آشنایى کامل دارى . ابونواس ابتدا در پاسخ گفت: به خدا سوگند، تنها بزرگى او مانع از انجام این کار شده است، چگونه کسى چون من، درباره شخصیت برجسته اى همچون امام رضا(ع) شعر بسراید؟ آن گاه شعرى گفت که چکیده معنى آن چنین است:
از من نخواهید که او را بستایم، من را توان آن نیست تا انسانى را مدح کنم که جبرئیل خدمتگزار آستان پدر اوست.
شخصیت معنوى امام
گفتیم که امام رضا(ع) از نظر توجه به مسائل معنوى و پرداختن به امور عبادى نیز برجسته بود. روایتها و داستانهاى بسیارى از این جنبه زندگى امام در کتابهاى تاریخى نقل شده که شنیدن آن براى همه ما جالب است. ما وقتى مى بینیم که امام ما و پیشوایى که او را به رهبرى خود پذیرفته و زندگى او را الگوى خود قرار داده ایم، این چنین عبادت مى کند و این گونه به مسائل عبادى توجه دارد، خود نیز ناگزیریم که همان شیوه را پیروى کنیم و از همان روش درس بیاموزیم.
در اینجا به چند نمونه از نکاتى که تاریخ نویسان در این زمینه مورد توجّه قرار داده اند اشاره مى کنیم...
ـ شبها کم مى خوابید و بیشتر شب را به عبادت مى پرداخت.
ـ بسیارى از روزها را روزه مى گرفت.
ـ سجده هایش بسیار طولانى بود.
ـ قرآن بسیار تلاوت مى کرد.
ـ به نماز اول وقت پایبند بود.
ـ بجز هنگام نماز هم به مناجات به خدا انس داشت.
دوست عزیز من!
حتما مى دانى که پرداختن به این مسائل به معنى گوشه گیرى نیست و نمازخواندن و روزه داشتن و تلاوت قرآن نباید سبب رها کردن مسؤولیتهاى اجتماعى شود. زندگى امام رضا(ع)، خود بهترین نمونه براى این امر است. اگر با ما باشى و دنباله این متن را بخوانى و در دیگر بخشهاى این سایت نیز گشت و گذار کنى ، خواهى دید که امام رضا(ع) که در زمان خود بیشتر از هر کس دیگرى عبادت مى کرد و نماز مى خواند و روزه مى گرفت، نه تنها از مسؤولیتهاى بزرگ اجتماعى گریزان نبود، بلکه پیوسته به امور مسلمانان اهتمام داشت و توجه به آن را یکى از بزرگترین رسالتهاى خویش مى دانست. پذیرفتن ولایتعهدى در آن شرایط خاص، یکى از آشکارترین نمونه هاى این امر است.
شخصیت علمى امام
امام رضا(ع) جایگاه علمى ویژه اى داشت. او از دانشى سرشار بهره مند بود و این برجستگى علمى او در رویارویى با دانشمندان ادیان و مذاهب دیگر، بهتر آشکار مى شد. جلسات و محافلى که علما و دانشمندان مختلف گرد هم مى آمدند و به بیان دیدگاهها و نظرات خویش مى پرداختند، در آن زمان رونق خاصى داشت. حاکمان آن عصر، گاه براى جلوه دادن شکوه دربار خویش، گاه به منظور گرایش دانشمندان به دربار، و زمانى براى این که بر عقیده کسى چیره شوند، در کنار مجالس دیگر، به برگزار کردن نشستهاى علمى نیز مى پرداختند. این محافل که به جلسات (مناظره) معروف بود، بهترین مکان براى ابراز شایستگى هاى علمى افراد به شمار مى رفت.
در عصر امام رضا (ع)، آن گاه که همه دانشمندان جمع مى شدند و به گفت و گو مى پرداختند و سرانجام در پاسخ دیگران فرو مى ماندند، دست به دامان امام رضا(ع) مى شدند تا بر حقانیت مطلب خویش گواهى دهند.
در بالا گفتیم که یکى از مهم ترین و معروف ترین لقب هاى امام رضا (ع)، (عالم آل محمد) است. این که از میان همه امامان شیعه، حضرت امام رضا به این لقب شهرت یافته است، خود دلیل برجستگى آن امام از جهت دانشهاى رایج در زمان خویش و یافتن فرصت براى آشکارسازى آن علوم مى باشد.
اباصلت که یکى از یاران امام است، از برادرزاده امام رضا (ع) روایتى نقل مى کند که خواندنى است. با توجه به این روایت تو هم مى توانى بفهمى که این لقب حضرت از کجا آمده است. او مى گوید:
امام موسى بن جعفر(ع) به فرزندانش مى فرمود: برادرتان، على بن موسى (یعنى امام رضا)، عالم آل محمد است... نیازهاى دینى خود را از وى فرا بگیرید و آن چه را به شما آموزش مى دهد، به یاد داشته باشید، زیرا پدرم امام صادق(ع) بارها به من مى فرمود: عالم آل محمد در نسل توست و اى کاش من مى توانستم او را ببینم.
شنیدن این دو حدیث هم حتما براى تو جالب است. یکى از زبان شیرین خود امام است و دیگرى را یکى از یاران حضرت نقل کرده است....... حدیث نخست این است:
در حرم پیامبر(ص) مى نشستم و دانشمندان مدینه هرگاه در مسأله اى با مشکل روبرو مى شدند و از حلّ آن ناتوان مى ماندند، به سوى من رو مى آوردند و پاسخ مى گرفتند.
... و حدیث دوم را عبدالسلام هروى نقل کرده که در بیشتر نشستهاى علمى امام حاضر بوده است.
هیچ کسى را از امام رضا (ع) داناتر ندیدم و هر دانشمندى که او را دیده به دانش برتر او گواهى داده است. در نشستهایى که گروهى از دانشوران و فقیهان و دانایان ادیان گوناگون حضور داشتند، بر تمامى آنها چیره شد، تا آن جا که همه آنان به ناتوانى علمى خود و برترى امام اعتراف کردند و گواهى دادند.
یکى از نکاتى که در بررسى شخصیت علمى امام مورد توجه همگان قرار گرفته و آن را بازگو کرده اند، این است که امام رضا (ع) با هر گروهى به زبان خودشان سخن مى گفت و به تعبیر اباصلت، شیواترین و داناترین مردم به هر زبان و فرهنگى بود. اباصلت که خود این سخن را مى گوید، از این تسلط امام به زبانهاى مختلف شگفت زده مى شود و این تعجّب خود را به امام اظهار مى نماید و امام در پاسخ مى فرماید:
من حجت خدا بر مردم هستم. چگونه مى شود چنین فردى زبان آنان را درک نکند؟ مگر نشنیده اى که امیرالمؤمنین على (ع) فرمود: به ما (فصل الخطاب) داده اند، و آن چیزى نیست، جز آشنایى با زبان دیگران.
اینها همه، نمونه اى از شخصیت علمى امام است. در کتابهاى تاریخى که به بررسى ابعاد مختلف زندگى امام رضا(ع) پرداخته اند، این نکات به صورت گسترده مورد بحث قرار گرفته و رخدادهاى متعددى که گواه برترى علمى امام است، بازگو شده است.
شخصیت سیاسى امام
تمام عمر امام رضا(ع)، چه آن زمان که هنوز به مقام امامت نرسیده بود و چه آن گاه که پس از شهادت پدر بزرگوارش حضرت امام موسى کاظم(ع)، مسئولیت امامت و رهبرى شیعیان را بر عهده داشت، در زمان حکومت عباسیان بود.
عباسیان با ادعاى انتساب به پیامبر اکرم(ص)، و با بهره گیرى از احساسات مردم بر ضد امویان، توانستند آنان را از حکومت کنار بزنند و خود بر تخت فرمانروایى مسلمانان بنشینند. با سرکوب امویان، آنان دیگر قدرت و توانى نداشتند که خطر مهمى براى عباسیان به شمار روند. عباسیان تنها خطر براى حکومت خود را شیعیانى مى دانستند که با فرمانبرى از امامان معصوم، حاکمان آن روزگار را ناحق مى شمردند و مى کوشیدند تا آنان را از حکومت ساقط کنند.
بنابراین، دشمن شماره یک حاکمان عباسى ، امامان شیعه بودند و به همین دلیل است که همه امامانى که در روزگار این حاکمان ستمگر مى زیستند، به دست آنان به شهادت رسیدند.... عباسیان ستم پیشه به اندازه اى بر شیعیان فشار آوردند و آنان را مورد تهدید و شکنجه و آزار و تبعید و آوارگى قرار دادند که حتى تاریخ نویسان نیز از بازگو کردن آن دچار شرمندگى شده اند.
در نمودار پایین نشان داده ایم که امام رضا(ع) با چه کسانى از حاکمان عباسى هم دوره بوده است.
ده سال از دوران امامت حضرت رضا(ع)، با حکومت هارون همزمان بود. در این ده سال، موقعیت مناسبى براى مبارزه علنى و رسمى براى امام رضا(ع) پدید نیامد و بیشتر تلاش سیاسى امام به صورت پنهانى رهبرى مى شد، اما در گوشه گوشه سرزمینهاى مسلمانان جنبشها و قیامهاى پیاپى شیعیان، حکومت عباسى را به تنگ آورده و هارون در برخورد با آنها دچار سردرگمى شده بود. به این گفت و گو که میان هارون و یکى از درباریان قدرتمند وى رد و بدل شده است توجّه کن:
_ اى هارون! این على بن موسى است، که بر جاى پدر خویش تکیه زده و امامت و رهبرى شیعیان را از آن خود مى داند. چه باید کرد؟
_ آن خطایى که در کشتن پدرش موسى مرتکب شدیم براى ما بس است! یعنى مى خواهى تمام آنان را بکشم؟! مگر مى شود؟
اما... در میان همه حاکمان عباسى ، مأمون چهره اى دیگر داشت. او که برادر خود، امین را کشت تا خود به حکومت برسد، در برخورد با شیعیان و به ویژه شخص امام رضا(ع) از راهى دیگر وارد شد و شیوه اى دیگر را در پیش گرفت.
در این جا خوب است به چند نمونه از اظهار نظر تاریخ نویسان درباره شخصیت پیچیده مأمون آگاه شوى تا دریابى که امام رضا(ع) با چه انسان مرموزى روبرو بوده است.
یکى مى گوید:
مأمون از نظر دوراندیشى ، اراده قوى ، بردبارى ، دانش، زیرکى ، بزرگى ، شجاعت و جوانمردى از همه عباسیان برتر بود.
دیگرى مى نویسد:
مأمون در عین حال که در مجالس عیش و نوش شرکت مى جست، به کتاب و فلسفه و بحث و جدل و مناظره علمى و مباحث فقهى و... علاقه شدید داشت!
دیگرى مى گوید:
گاهى مانند یک دیندار دلسوز، مردم را به علت کوتاهى در نماز و فرو رفتن در لذات و پیروى از شهوات و... نکوهش مى کرد و آنان را از عذاب الهى مى ترساند، و زمانى خودش در بزم خوشگذرانى و مجالس عیش و نوش شرکت مى نمود.
یکى هم چنین اظهار مى دارد:
مأمون زیرک ترین حاکمان عباسى و داناترین ایشان به فقه و کلام بود.
... و از این یک بشنو که مى گوید:
مأمون روزى ادعاى تشیع مى کرد و وجودش را لبریز از دوستى و عشق به على (ع) نشان مى داد و در فاصله اى اندک، نقاب از چهره برمى گرفت و تا آن جا پیش مى رفت که حاضر نبود در مجلس او حتى از عنصر تبهکار و جلادى همچون حجاج بن یوسف، خرده بگیرند.
آیا همزمانى با چنین موجود پیچیده و ابهام آلودى که تلاشى جز پایدارى بیشتر حکومت عباسى ندارد، اما در همان حال، بزرگترین مخالف خود، یعنى شخص امام رضا(ع) را به ولى عهدى خویش برمى گزیند، آسان است؟
به هرحال، مأمون با این خصوصیاتى که داشت، پس از رسیدن به قدرت، و به منظور پایدار ساختن ارکان حکومت خود، تصمیم گرفت با امام رضا(ع) به گونه اى دیگر برخورد نماید. پس، براى امام نامه نوشت و حضرت را به ولى عهدى خود منصوب کرد. امام ابتدا از پذیرش این امر خوددارى فرمود، اما پیگیرى و پافشارى مأمون و خوددارى امام، به آن جا انجامید که مأمون دو تن را به نمایندگى از سوى خود که در خراسان بود، روانه مدینه کرد و آنان در نزد امام هدف خود را چنین بیان کردند:
مأمون ما را مأمور کرده که شما را به خراسان ببریم.
امام هم که شیوه هاى حاکمان را مى شناخت و مى دانست مأمون که از کشتن برادر خود پروا ندارد، از این تصمیم خود دست بردار نیست، ناگزیر از ترک مدینه شد.
هجرت امام به خراسان
امام رضا(ع) هنگامى که خود را ناچار به سفر یافت، براى این که ناخرسندى خود را از این سفر اعلام فرماید، چندین بار در کنار حرم مطهر پیامبر اکرم(ص) حضور یافت و به گونه اى به زیارت پرداخت که همگان فهمیدند این سفر مورد رضایت امام نیست.
یکى از شاهدان این ماجرا نقل مى کند که امام را در حال زیارت دیدم، نزدیک رفتم و براى این که امام در آستانه سفر است به ایشان شادباش گفتم، اما حضرت چنین پاسخ داد:
مرا به حال خود بگذار! من از جوار جدم پیامبر(ص) خارج مى شوم و در غربت از دنیا خواهم رفت!
پس از آن هم، امام همه اقوام و نزدیکان خود را فراخواند و در جمع ایشان فرمود:
بر من گریه کنید! زیرا دیگر به مدینه بازنخواهم گشت.
این امر نشان مى دهد که امام با نقشه شوم مأمون آشنا بوده، ولى راهى جز پذیرفتن تصمیم وى نداشته است.
بارى ، امام به همراه فرستادگان مأمون مدینه را پشت سرگذاشته، رهسپار خراسان شد، جایى که مأمون در آن جا مى کرد.
بنا به فرمان مأمون، مسیر امام از مدینه تا خراسان، به گونه اى تعیین گردید که مردم شهرهاى شیعه نشین از دیدار امام محروم شوند. زیرا اگر شیعیان موفق مى شدند از نزدیک امام خود را زیارت کنند و با ایشان دیدار نمایند و از سخنان آن حضرت بهره مند شوند، بیش از پیش به وى ارادت مى یافتند و این خود خطر بزرگى براى حکومت مأمون به شمار مى آمد. بنابراین، شهرهاى کوفه و قم از مسیر سفر امام حذف گردید. اما در این که امام از کدام مسیر به خراسان و شهر مرو رسیده است، میان تاریخ نویسان اختلاف است. خلاصه مسیرهایى که براى این سفر نقل شده از این قرار است:
1 ـ مدینه، بصره، اهواز، فارس (شیراز)، اصفهان، رى ، سمنان، دامغان، نیشابور، توس، سرخس، مرو.
2 ـ مدینه، بصره، اهواز،اصفهان، کوه آهوان، سمنان، نیشابور، توس، سرخس، مرو.
3 ـ مدینه، بصره، اهواز،اصفهان، یزد، طبس، نیشابور، توس، سرخس، مرو.
4 ـ مدینه، بصره، اهواز، فارس (شیراز)، کرمان، طبس، نیشابور، توس، سرخس، مرو.
اگر به این مقاله مراجعه کنى ، مى توانى مسیر سفر تاریخى امام را بهتر در ذهن بسپارى .
حدیث سلسلة الذهب
امام رضا(ع) در این سفر تاریخى ، هر جا که توانست کوشید تا مردم را با اسلام، قرآن، تشیع، اخلاق اسلامى ، آرمانهاى دینى و احکام مذهبى آشنا سازد. از جمله مهمترین فرازهاى این سفر، توقف امام در نیشابور و سخن تاریخى ایشان در جمع گروه بسیارى از مردم و حدیث شناسان این شهر است.
آشنایى با این سخن و حدیث امام براى همه ما جالب است.
این حدیث به (سلسلة الذهب) شهرت دارد. دلیل این نامگذارى را خواهى دانست. اما بهتر آن است که نخست، با چگونگى بیان حدیث و اصل آن آشنایى پیدا کنى :
دو تن از حدیث شناسان نیشابور خدمت امام رضا(ع) رسیده، گفتند:
اى بزرگوار!
اى بازمانده از دودمان امامان!
اى سلاله پاک پاکان!
اى فرزند پیامبر!
به حق پدران و اجداد پاک و نیاکان نیکومقام سوگندت مى دهیم که پرده را بردارى ، رخسار خود را به ما نشان دهى و حدیثى از نیاکان خود را براى ما بازگو فرمایى ... تا خاطره اى فراموش نشدنى از شما داشته باشیم.
امام کاروان را از حرکت بازداشت، پرده هودج را کنار زد...
انبوه جمعیت مى کوشیدند تا خود را به امام نزدیک کنند...
اما آنان که حدیث مى نوشتند از مردم خواستند که آرام باشند تا آنان بتوانند سخن امام را بشنوند و آن را براى تاریخ ثبت کنند و به یادگار بنویسند.
آن گاه امام چنین فرمود:
پدرم بنده شایسته خدا، موسى بن جعفر،
از پدرش جعفر بن محمد،
و او از پدرش محمد بن على ،
و او از پدرش على بن الحسین،
و او از پدرش حسین بن على ،
و او از پدرش على بن ابى طالب،
نقل کرده که از پیامبر(ص) شنیده است،
و پیامبر از جبرئیل دریافت کرده
که خداوند فرموده است:
کلمه لا اله الا الله دژ استوار من است. هر کس که وارد آن دژ شود از عذاب من ایمن خوهد بود.
گوشها شنیدند و قلمها نوشتند... در میان مردم همهمه افتاد. دهها هزار مرد و زنى که این سخن را دریافتند آن را براى یکدیگر باز مى گفتند... کاروان امام به راه افتاد، اما حضرت ندا در داد و آن را از رفتن بازداشت و فرمود:
با شرایط آن... و من از شرطهاى آن هستم.
امام در این حدیث بسیار کوتاه و فشرده، نکات بسیار بلندى را بیان فرموده است. به این نکات توجه کن:
1 ـ اهمیت مسأله توحید و محور بودن آن در اندیشه اسلامى .
2 ـ پیوستگى معارف خاندان امامت به شخص پیامبر اسلام(ص) و به سرچشمه وحى .
3 ـ پیوند گسست ناپذیر توحید با رهبرى .
4 ـ تثبیت امامت حضرت رضا علیه السلام و ردّ دیدگاه کسانى که به امامت ایشان باور نداشتند.
اما چرا این حدیث را (سلسلة الذهب) نامیده اند؟
وقتى جمله اى از کسى نقل مى شود، گاه چندین نفر در بازگو کردن آن نقش دارند و آن را از قول کسان دیگر روایت مى کنند. این افراد را در اصطلاح علم حدیث، (سلسله سند حدیث) مى گویند. مثلاً در همین حدیث، که امام رضا(ع) این سخن را از قول پدران خود نقل مى فرماید، این افراد، سلسله سند این حدیث نامیده مى شوند. از آن جا که همه این افراد، امامان عزیز ما شیعیان هستند، این حدیث در تاریخ به عنوان حدیثى که همه سلسله سند آن طلایى و زرّین هستند معروف شده است و آن را (سلسلة الذهب، یعنى رشته طلایى ) نام داده اند.
این حدیث از آن زمان که از زبان مبارک امام شنیده شد، همواره مورد توجه و عنایت حدیث شناسان، تاریخ نویسان و هنرمندان بوده است. تا کنون نیز هنرمندان آن را به شیوه هاى مختلف نوشته و عرضه کرده اند.
امام رضا علیه السلام در خراسان
به هرترتیب، امام رضا(ع) وارد شهر مرو، مقر حکومت مأمون شد. مأمون مجلسى آراست و در آن امام را در مراسمى رسمى ، به ولى عهدى خود منصوب کرد. حضرت در آن مجلس، حکم مأمون را گرفته، بر آن یادداشتى نوشت و با تیزبینى و درایتى که برخاسته از مقام امامت ایشان بود، به ارزشهاى والاى اسلامى اشاره نمود و در برابر دسیسه اى که مأمون چیده بود با یاد و نام اهل بیت علیهم السلام، حقانیت ایشان و تصریح به عمر کوتاه خود، فهماند که این منصب را با انگیزه شخصى نپذیرفته و تنها عامل قبول این سمت، پافشارى مأمون بوده است.
برخوردهاى حکیمانه امام با این مسأله، چه در طول سفر و چه در ایام اقامت در مرو، سبب شد تا بر خلاف پندار مأمون، امام بیش از گذشته در میان مردم شناخته شود و در دل ایشان جاى گیرد.. این امر موجب این شد که مأمون در فاصله اى نه چندان دراز، از ترفند شکست خورده خود احساس ناراحتى کند و در اندیشه محدود ساختن فعالیت هاى امام و حتى از میان بردن ایشان فرو رود.
یکى از نشانه هاى این امر، جلوگیرى وى از برپایى نماز عید فطر به امامت حضرت رضا علیه السلام است.
دو تن از شاهدان، واقعه را چنین روایت کرده اند:
عید فطر فرا رسید... مأمون _ شاید _ به دلیل بیمارى ، به امام رضا(ع) پیام داد که نماز عید را به جاى وى برپا دارد. امام، بر پایه آن چه قبلاً شرط کرده بود که در مراسم حکومتى دخالت نکند، از قبول این امر خوددارى ورزید. اما مأمون پیک فرستاد که هدف از این پیشنهاد، تثبیت امر ولایت عهدى شماست و دوست دارم مردم به این وسیله اطمینان پیدا کنند که ولایتعهدى را براستى پذیرفته اى !
امام پیشنهاد وى را پذیرفت به این شرط که نماز را همچون جدّش رسول خدا (ص) برپا دارد. مأمون هم قبول کرد و دستور داد تا نظامیان و درباریان و همه مردم صبح روز عید نزدیک خانه امام گرد هم آیند و امام را از منزل تا محل نماز همراهى نمایند.
امام از خانه خارج شد، در حالى که خود را خوشبو ساخته، عبایى بر دوش انداخته، عمامه اى بر سر نهاده، عصایى در دست گرفته و با پاى برهنه، با گامهایى استوار رهسپار شد تا نماز عید را بخواند. امام که تکبیر مى گفت، فریاد تکبیر مردم در سراسر شهر طنین انداخت، نظامیانى که سواره بودند از مرکب پیاده شدند، و همه به پیروى از امام، پاى خویش را برهنه ساختند.
فضل بن سهل، وزیر زیرک مأمون، با دیدن این صحنه، خود را به خلیفه رساند و مأمون را از جوّ شهر آگاه ساخت و یادآور شد که اگر این گردهمایى ادامه یابد، جایگاه خلیفه در دیدگاه مردم از ارجمندى مى افتد و همه دلها به امام مى گرود. پس مأمون نیز فرمان داد که امام را از نیمه راه بازگرداندند و نماز اقامه نشد.
در بازگشت، امام با اندوه بسیار فرمود:
بارخدایا! اگر وضعیت کنونى جز با مرگ من دگرگون نمى شود، هم اینک در آن شتاب فرما!
شهادت امام رضا علیه السلام
مأمون که روز به روز گرایش بیشتر مردم به امام رضا(ع) را مى دید، در برابر هم مسلکان خود، یعنى خاندان عباسى هیچ بهانه اى نداشت. پس تصمیم گرفت راهى بغداد شود تا از نزدیک با ایشان به گفت و گو بنشیند.
اما آیا او در این سفر چه ارمغانى براى آنان به همراه داشت؟
آیا مى توانست امام را از ولایتعهدى برکنار کند؟
آیا مى توانست بیعت گسترده اى که از مردم گرفته بود، نادیده بگیرد؟
آیا مى توانست واکنش مردم به برکنارى امام را تحمل کند؟
آیا مى توانست در برابر ناخرسندى انبوه شیعیان و پیروان امام، دلیل قانع کننده اى بیاورد؟
این جاست که باردیگر مأمون چهره واقعى خود را نمایان مى سازد و به خشونت پنهان و سیاست بازى روى مى آورد.
او نخست، وزیرش فضل بن سهل را مى کشد و بر جنازه او اشک مى ریزد و براى یافتن قاتلان او جایزه تعیین مى کند و آن گاه که آنان را دستگیر مى کنند، آنان شهادت مى دهند که مأمون خود به این کار فرمان داده است، اما او ناباورانه آنان را مى کشد.
سپس برنامه حذف امام رضا(ع) را دنبال مى کند، اما مى کوشد که این برنامه را به گونه اى عملى سازد که دامان خود او از این امر پاک نشان دهد. پس در راه سفر به بغداد، در توس توقف مى کند و در همان جا با خوراندن انار یا انگور زهرآلود به حضرت، امام رضا(ع) را مسموم مى سازد و مانند آن چه پس از قتل فضل بن سهل کرد، در این جا نیز بر پیکر پاک امام اشک مى ریزد و حضرت را در کنار قبر پدر خود هارون الرشید دفن مى کند.
امام رضا(ع) پیشتر، شهادت خود به دست مأمون را به برخى از یاران خود گوشزد کرده بود. از جمله یک بار به دو تن از اصحاب خویش فرموده بود:
اینک هنگام بازگشت من به سوى خدا فرا رسیده و زمان آن است که به جدم رسول خدا(ص) و پدرانم بپیوندم. تومار زندگى ام به انجام رسیده است. این حاکم خودکامه (مأمون) تصمیم گرفته است که مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند.
در میان نقل قول هاى گوناگون درباره روز و ماه و سال شهادت امام رضا(ع)، مشهورتر آن است که حضرت در روز جمعه، آخر ماه صفر سال 203 هجرى قمرى به شهادت رسیده، در حالى که 55 سال از عمر مبارک امام سپرى شده است.
آیا مى دانى از آن تاریخ تا کنون چند سال مى گذرد؟
محل شهادت امام هم به گفته همه تاریخ نویسان، شهر توس و محل دفن ایشان نیز در باغ حمید بن قحطبه در سناباد بوده که بعدها (مشهد الرضاـمحل شهادت امام رضا علیه السلام) نام گرفته و اینک به نام مشهد شهرت دارد.
آرى ... دوست عزیزم!
گویا چنین مقدّر بود که فرزندى از نسل پاک پیامبر اکرم (ص) و امامى از امامان شیعه، در سرزمینى دور از مدینه پیامبر به شهادت رسد، تا مرقد نورانى اش قلب میلیونها انسان خداجوى دلباخته را به ولایت فراخواند و بارگاهش پناهگاه دلهاى شکسته اى باشد که در این سوى خاک در پناه آن مزار با شکوه به آرامش رسند.
سلام بر هشتمین امام پاک!
سلام بر هشتمین جانشین پیامبر!
سلام بر او....
آن گاه که زاده شد...
آن گاه که مظلومانه به شهادت رسید..
و آن گاه که در اوج عظمت و شکوه، گام بر صحنه رستاخیز گذارد.
برگرفته شده از سایت امام رضا
باید اعتراف کنیم که زندگى ائمه ، علیهمالسلام، بدرستى شناختهنشده و ارج و منزلت جهاد مرارتبار آنان حتى بر شیعیانشان نیز پوشیده مانده است. علىرغم هزاران کتاب کوچک و بزرگ و قدیم و جدید درباره زندگى ائمه ، علیهمالسلام، امروز همچنان غبارى از ابهام و اجمال، بخش عظیمى از زندگى این بزرگواران را فرا گرفته وحیات سیاسى برجستهترین چهرههاى خاندان نبوت که دو قرن و نیم از حساسترین دورانهاى تاریخ اسلام را دربرمىگیرد با غرضورزى یا بىاعتنایى و یا کجفهمى بسیارى از پژوهندگان و نویسندگان روبرو شده است. این است که ما از یک تاریخچه مدون و مضبوط درباره زندگى پرحادثه و پرماجراى آن پیشوایان، تهیدستیم .
زندگى امام هشتم ،علیهالسلام، که قریب بیستسال از این دوره تعیین کننده و مهم را فراگرفته از جمله برجستهترین بخشهاى آن است که بجاست درباره آن تامل و تحقیق لازم به کار رود .
مهمترین چیزى که در زندگى ائمه ، علیهمالسلام، بهطور شایسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سیاسى» است. از آغاز نیمه دوم قرن اول هجرى که خلافت اسلامى بهطور آشکار با پیرایههاى سلطنت آمیخته شد و امامت اسلامى به حکومت جابرانه پادشاهى بدل گشت، ائمه اهل بیت ،علیهمالسلام، مبارزه سیاسى خود را بهشیوهاى متناسب با اوضاع و شرایط، شدت بخشیدند.
اینمبارزهبزرگترینهدفش تشکیل نظام اسلامى و تاسیس حکومتى بر پایه امامتبود. بىشک تبیین و تفسیر دین با دیدگاه مخصوص اهل بیت وحى، و رفع تحریفها و کجفهمىها از معارف اسلامىو احکامدینى نیز هدف مهمى براى جهاد اهل بیتبه حساب مىآمد. اما طبق قرائن حتمى، جهاد اهل بیتبه این هدفها محدود نمىشد و بزرگترین هدف آن، چیزى جز تشکیل حکومت علوى و تاسیس نظام عادلانه اسلامى نبود. بیشتریندشواریهاىزندگىمرارتبار و پر از ایثار ائمه و یاران آنان به خاطر داشتن این هدف بود و ائمه ، علیهمالسلام، از دوران امام سجاد ، علیهالسلام، وبعدازحادثه عاشورا به زمینهسازى دراز مدت براى این مقصود پرداختند.
در تمام دوران صدو چهل ساله میان حادثه عاشورا و ولایتعهدىامام هشتم ،علیهالسلام، جریان وابسته به امامان اهل بیتیعنى شیعیان همیشه بزرگترین و خطرناکترین دشمن دستگاههاى خلافتبه حساب مىآمد. در این مدت بارها زمینههاى آمادهاى پیش آمد و مبارزات تشیع که باید آن را نهضت علوى نام داد به پیروزیهاى بزرگى نزدیک گردید.
اما، در هر بار موانعى برسر راه پیروزى نهایى پدید مىآمد و غالبا بزرگترین ضربه از ناحیه تهاجم بر محور و مرکز اصلى این نهضت، یعنىشخصامامدر هر زمان و به زندان افکندن یا به شهادت رساندن آن حضرت وارد مىگشت و هنگامىکهنوبتبه امام بعد مىرسید اختناق و فشار و سختگیرى به حدى بود که براى آماده کردن زمینه به زمان طولانى دیگرى نیاز بود .
ائمه ،علیهمالسلام، در میان طوفان سخت این حوادث هوشمندانه و شجاعانه تشیع را همچون جریانى کوچک اما عمیق و تند و پایدار از لابهلاى گذرگاههاى دشوار و خطرناک گذراندند . و خلفاى اموى و عباسى در هیچ زمان نتوانستند با نابود کردن امام، جریان امامت را نابود کنند و این خنجر برنده همواره در پهلوى دستگاه خلافت، فرو رفته ماند و به صورت تهدیدى همیشگى آسایشراازآنانسلبکرد.هنگامىکه حضرتموسىبنجعفر،علیهالسلام، پس از سالها حبس در زندان هارونى مسموم و شهید شد در قلمرو وسیع سلطنت عباسى اختناقى کامل حکمفرمابود .در آن فضاى گرفته که به گفته یکى از یارانامامعلىبن موسى، علیهالسلام، «از شمشیر هارون خون مىچکید».
بزرگترین هنر امام معصوم و بزرگوار ما آن بود که توانست درخت تشیع را از گزند طوفان حادثه سلامتبدارد و از پراکندگى و دلسردى یاران پدر بزرگوارش مانع شود و با شیوه تقیهآمیز و شگفتآورى جان خود را که محور و روح جمعیتشیعیان بود حفظ کرد و در دوران قدرت مقتدرترین خلفاى بنىعباس و در دوران استقرار و ثبات کامل آن رژیم مبارزات عمیق امامت را ادامه داد. تاریخ نتوانسته است ترسیم روشنى از دوران دهساله زندگى امام هشتم در زمان هارون و بعد از او در دوران پنجسالهجنگهاىداخلىمیانخراسان و بغداد به ما ارائه کند. اما به تدبر مىتوان فهمید که امام هشتم در این دوران همان مبارزه دراز مدت اهل بیت ،علیهمالسلام، را که در همه اعصار بعد از عاشورا استمرار داشته با همان جهتگیرى و همان اهداف ادامه مىداده است. هنگامى که مأمون در سال صد و نود و هشت از جنگ قدرت با امین فراغتیافت و لافتبىمنازع را به چنگ آورد یکى از اولین تدابیر او حل مشکل علویان و مبارزات تشیع بود، او براى این منظور، تجربه همه خلفاى سلف خود را پیش چشم داشت.
تجربهاى که نمایشگر قدرت ، وسعت و عمق روزافزون آن نهضت و ناتوانى دستگاههاى قدرت از ریشهکن کردن و حتى متوقف و محدود کردن آن بود. او مىدید که سطوت و حشمت هارونى حتى با بهبندکشیدن طولانى و بالاخره مسموم کردن امام هفتم در زندان هم نتوانست از شورشها و مبارزات سیاسى، نظامى، تبلیغاتى و فکرى شیعیان مانع شود. او اینک در حالى که از اقتدار پدر و پیشینیان خود نیز برخوردار نبود و بعلاوه بر اثر جنگهاى داخلى میان بنى عباس، سلطنت عباسى را در تهدید مشکلات بزرگى مشاهده مىکرد بىشک لازم بود به خطر نهضت علویان به چشم جدىترى بنگرد. شاید مأمون در ارزیابى خطر شیعیان براى دستگاه خود واقعبینانه فکر مىکرد. گمان زیاد بر این است که فاصله پانزده ساله بعد از شهادت امام هفتم تا آن روز و بویژه فرصت پنجساله جنگهاى داخلى، جریان تشیع را از آمادگىبیشترىبراىبرافراشتنپرچم حکومتعلوىبرخوردار ساخته بود.
مأمون این خطر را زیرکانه حدس زد و درصدد مقابله با آن برآمد و به دنبال همین ارزیابى و تشخیص بود که ماجراى دعوت امام هشتم از مدینه به خراسان و پیشنهاد الزامى ولیعهدى به آن حضرت پیش آمد و این حادثه که در همه دوران طولانى امامت کمنظیر و یا در نوع خود بىنظیر بود تحقق یافت.
اکنون جاى آن است که باختصار، حادثه ولیعهدى را مورد مطالعه قرار دهیم.
در این حادثه امام هشتم علىبن موسىالرضا ،علیهالسلام، در برابر یک تجربه تاریخى عظیم قرار گرفت و در معرض یک نبرد پنهان سیاسى که پیروزى یا ناکامى آن مىتوانستسرنوشت تشیع را رقم بزند، واقع شد.
دراین نبرد رقیب که ابتکار عمل را به دست داشت و با همه امکانات به میدان آمده بود مأمون بود. مأمون با هوشى سرشار و تدبیرى قوى و فهم ودرایتىبىسابقهقدم در میدانى نهاد که اگر پیروز مىشد و مىتوانست آنچنان که برنامهریزى کرده بود کار را به انجام برساند، یقینا به هدفى دست مىیافت که از سال چهل هجرى یعنى از شهادت علىبن ابىطالب ،علیهالسلام، هیچ یک از خلفاىاموى و عباسى با وجود تلاش خود نتوانسته بودند به آن دستیابند، یعنى مىتوانست درخت تشیع را ریشهکن کند و جریان معارضى راکه همواره همچون خارى در چشم سردمداران خلافتهاى طاغوتى فرو رفته بود به کلى نابود سازد.
اما امام هشتم با تدبیرى الهى بر مامونفائق آمد و او را در میدان نبرد سیاسى که خود به وجود آورده بود بهطور کامل شکست داد و نه فقط تشیع، ضعیف یا ریشهکن نشد بلکه حتىسالدویست و یک هجرى، یعنى سال ولایتعهدى آن حضرت، یکى از پربرکتترینسالهاىتاریختشیع شد و نفس تازهاى در مبارزات علویان دمیده شد؛ و این همه به برکت تدبیر الهى امام هشتم و شیوه حکیمانهاى بودکهآناماممعصومدراین آزمایش بزرگ از خویشتن نشان داد.
براى اینکه پرتوى بر سیماى این حادثه عجیب افکنده شود به تشریح کوتاهىازتدبیرمامونوتدبیرامام در این حادثه مىپردازیم.
مامونازدعوتامامهشتمبهخراسان چند مقصود عمده را تعقیب مىکرد: اولین و مهمترین آنها، تبدیل صحنه مبارزات حاد انقلابى شیعیان به عرصهفعالیتسیاسىآرامو بىخطر بود . همانطور که گفتم شیعیان در پوششتقیه،مبارزاتى خستگىناپذیر و تمام نشدنى داشتند، این مبارزات که با دو ویژگى همراه بود، تاثیر توصیفناپذیرىدر برهم زدن بساط خلافت داشت، آن دو ویژگى، یکى مظلومیتبود و دیگرى قداست.
شیعیان با اتکاء به این دو عامل نفوذ، اندیشه شیعى را که همان تفسیر و تبیین اسلام از دیدگاه ائمه اهلبیت است، به زوایاى دل و ذهن مخاطبانخودمىرساندندوهرکسىرا که از اندک آمادگى برخوردار بود، به آن طرز فکر متمایل و یا مؤمن مىساختند و چنین بود که دائره تشیع، روز به روز در دنیاى اسلام گسترشمىیافت و همان مظلومیت و قداستبودکه با پشتوانه تفکر شیعى اینجاو آنجا در همه دورانها قیامهاى مسلحانه وحرکاتشورشگرانهرا بر ضددستگاههاىخلافتسازماندهى مىکرد.
مأمون مىخواستیکباره آن خفا و استتار را از این جمع مبارز بگیرد و امام را از میدان مبارزه انقلابى به میدانسیاستبکشاندو به این وسیله کارایىنهضتتشیعراکه بر اثر همان استتار و اختفا روز به روز افزایش یافته بود به صفر برساند. با این کار مأمون آن دو ویژگى مؤثر و نافذ را نیز از گروه علویان مىگرفت زیرا جمعىکهرهبرشانفردممتازدستگاه خلافت و ولیعهد پادشاه مطلقالعنان وقتو متصرف در امور کشور است نه مظلوم است و نه آن چنان مقدس.
این تدبیر مىتوانست فکر شیعى را هم در ردیف بقیه عقاید و افکارى که درجامعه طرفدارانى داشت قرار دهد و آنرا از حد یک تفکر مخالف دستگاه که اگرچه از نظر دستگاهها ممنوع و مبغوضاستازنظر مردم بخصوص ضعفا پرجاذبه و استفهام برانگیز استخارج سازد.
دوم، تخطئه مدعاى تشیع مبنى بر غاصبانه بودن خلافتهاى اموى و عباسى و مشروعیت دادن به این خلافتهابود، مأمون با این کار به همه شیعیانمزورانهثابتمىکردکهادعاى غاصبانهو نامشروع بودن خلافتهاى مسلطکههموارهجزء اصول اعتقادى شیعه به حساب مىآمده استیک حرف بىپایه و ناشى از ضعف و عقدههاى حقارت بوده است، چه اگر خلافتهاى دیگران نامشروع و جابرانه بود خلافت مامونهمکه جانشینآنهاستمىباید نامشروع و غاصبانه باشد و چون علىبنموسى الرضا، علیهالسلام، با ورود در این دستگاه و قبول جانشینى مأمون او را قانونى و مشروع دانسته پس باید بقیهخلفا هم از مشروعیتبرخوردار بودهباشند و این، نقض همه ادعاهاى شیعیان است، با این کار نه فقط مأمون از علىبن موسىالرضا ، علیهالسلام، بر مشروعیتحکومتخود و گذشتگان اعتراف مىگرفتبلکه یکى از ارکان اعتقادى تشیع یعنى ظالمانه بودن پایه حکومتهاى قبلى را نیز درهم مىکوبید.
علاوه بر این ادعاى دیگر شیعیان مبنى بر زهد و پارسایى و بىاعتنایى ائمه بهدنیانیزبا این کار نقض مىشد کهآنحضراتفقط در شرایطى که به دنیا دسترسى نداشتهاند نسبتبه آن زهد مىورزیدند و اکنون که درهاى بهشت دنیا به روى آنان باز شدبهسوى آن شتافتند ومثل دیگران خود را از آن متنعم کردند.
سوم، اینکهمامونبا این کار، امام را کههموارهیککانونمعارضهومبارزه بود درکنترل دستگاههاى خود قرار مىداد. به جز خود آن حضرت، همه سران و گردنکشان و سلحشوران علوى را نیز در سیطره خود درمىآورد و این موفقیتى بود که هرگز هیچ یک از اسلاف مأمون چه بنىامیه و چه بنىعباس بر آن دست نیافته بودند.
چهارم، اینکه امام را که یک عنصر مردمى و قبله امیدها و مرجع سؤالها و شکوهها بود در محاصره ماموران حکومتقرار مىداد و رفته رفته رنگ مردمى بودن را از او مىزدود و میان او و مردم و سپس میان او و عواطف و محبتهاى مردم فاصله مىافکند.
پنجم، این بود که با اینکار براى خود وجهه و حیثیتى معنوى کسب مىکرد. طبیعى بود که در دنیاى آن روز همه او را بر اینکه فرزندى از پیغمبر و شخصیتى مقدس و معنوى را به ولیعهدى خود برگزیده و برادران و فرزندان خود را از این امتیاز محروم ساخته است، ستایش کنند و همیشه چنین است که نزدیکى دینداران به دنیاطلبان از آبروى دینداران مىکاهد و بر آبروى دنیاطلبان مىافزاید.
ششم، آنکه در پندار مأمون، امام با اینکار به یک توجیهگر دستگاه خلافتبدل مىگشت، بدیهى استشخصى در حد علمى و تقوایى امام باآنحیثیتوحرمتبىنظیرى که وى به عنوان فرزند پیامبر در چشم همگان داشت اگر نقش توجیه حوادث را در دستگاه حکومتبر عهده مىگرفت هیچ نغمه مخالفى نمىتوانستخدشهاى بر حیثیت آن دستگاه وارد سازد، این خود در حکم حصار منیعى بود که مىتوانست همه خطاها و زشتىهاى دستگاه خلافت را از چشمها پوشیده بدارد .
به جز اینها هدفهاى دیگرى نیز براى مأمون متصور بود.
چنانکه مشاهده مىشود این تدبیر بهقدرى پیچیده و عمیق است که یقیناهیچکسجز مأمون نمىتوانست آن را بخوبى هدایت کند و بدین جهتبود که دوستان و نزدیکان مأمون از ابعاد و جوانب آن بىخبر بودند. از برخى گزارشهاى تاریخى چنین برمىآید که حتى «فضلبن سهل» وزیر و فرمانده کل و مقربترین فرد دستگاه خلافت نیز از حقیقت و محتواى این سیاست، بىخبر بوده است.مامونحتىبراىاینکه هیچگونه ضربهاىبرهدفهاى وى از این حرکت پیچیده وارد نیاید داستانهاى جعلى براىعلتوانگیزهاین اقدام مىساخت و به این و آن مىگفت.
حقا باید گفتسیاست مأمون از پختگى و عمق بىنظیرى برخوردار بود. اما آن سوى دیگر این صحنه نبرد، امام علىابن موسىالرضا ، علیهالسلام،است و همین است که علىرغم زیرکى شیطنتآمیز مأمون تدبیر پخته و همه جانبه او را به حرکتى بىاثر و بازیچهاى کودکانه بدل مىکند، مأمون با قبول آن همه زحمت و با وجود سرمایهگذارى عظیمى که در این راه کرد از این عمل نه تنها طرفى بر نبستبلکه سیاست او به سیاستى بر ضد او بدل شد. تیرى که با آن، اعتبار و حیثیت و مدعاهاى امام علىبن موسىالرضا ، علیهالسلام، را هدف گرفته شده بود خود او را آماج قرار داد، به طورىکه بعد از گذشت مدتى کوتاه ناگزیر شد همه تدابیر گذشته خود را کانلمیکن شمرده، بالاخره همان شیوهاى را در برابر امام در پیش بگیرد که همه گذشتگانش درپیشگرفتهبودندیعنى «قتل» و مأمون که در آرزوى چهره قداست مآب خلیفهاى موجه و مقدس و خردمند، این همه تلاش کرده بود سرانجام در همان مزبلهاى که همه خلفاى پیش از او در آن سقوط کرده بودند، یعنى فساد و فحشا و عیش و عشرت توام با ظلم و کبر فرو غلطید. دریده شدن پرده ریا مأمون را در زندگى پانزده ساله او پس از حادثه ولیعهدى در دهها نمونه مىتوان مشاهده کرد که از جمله آن به خدمت گرفتن قاضى القضاتى فاسق و فاجر و عیاش همچون یحیىبن اکثم و همنشینى و مجالست با عموى خواننده و خنیاگرش ابراهیمبنمهدىوآراستن بساط عیش و نوش و پردهدرى در دارالخلافه او در بغداد است.
اکنون به تشریح سیاستها و تدابیر امام على بن موسى الرضا، علیه السلام، در این حادثه مىپردازیم:
1. هنگامى که امام را از مدینه به خراسان دعوت کردند آن حضرت فضاى مدینه را از کراهت و نارضایى خود پر کرد، به طورى که همه کس در پیرامون امام یقین کردند که مأمون با نیتسوء حضرترا از وطن خود دور مىکند، امام بد بینى خود به مأمون را با هر زبان ممکن به همه گوشها رساند، در وداع با حرم پیغمبر، در وداع با خانوادهاش، در هنگام خروج از مدینه، در طواف کعبه که براى وداع انجام مىداد، با گفتار و رفتار با زبان دعا و زبان اشک، بر همه ثابت کرد که این سفر، سفر مرگ اوست، همه کسانىکه باید طبق انتظار مأمون نسبتبه اوخوشبین و نسبتبه امام به خاطر پذیرش پیشنهاد او بدبین مىشدند در اولین لحظات این سفر دلشان از کینه مأمون که امام عزیزشان را اینطور ظالمانه از آنان جدا مىکرد و به قتلگاه مىبرد لبریز شد.
2. هنگامى که در مرو پیشنهاد ولایتعهدى آن حضرت مطرح شد حضرت بشدت استنکاف کردند و تا وقتى مأمون صریحا آن حضرت را تهدید به قتل نکرد، آن را نپذیرفتند. این مطلب همهجا پیچید که علىبن موسىالرضا ،علیهالسلام، ولیعهدى و پیش از آن خلافت را که مأمون به او با اصرار پیشنهاد کرده بود نپذیرفته است، دستاندرکاران امور که به ظرافت تدبیر مأمون واقف نبودند ناشیانه عدم قبول امام را همهجا منتشر کردند حتى فضلبن سهل در جمعى از کارگزاران و ماموران حکومت گفت من هرگز خلافت را چنین خوار ندیدهام امیرالمؤمنین آن را به علىبن موسىالرضا ، علیهالسلام، تقدیم مىکند و علىبن موسى دست رد به سینه او مىزند.
خود امام در هر فرصتى، اجبارى بودن این منصب را به گوش این و آن مىرساندوهمواره مىگفت من تهدید به قتل شدم تا ولیعهدى را قبول کردم. طبیعى بود که این سخن همچون عجیبترین پدیده سیاسى، دهان به دهان و شهر به شهر پراکنده شود و همه آفاق اسلام در آن روز یا بعدها بفهمند که در همان زمان که کسى مثل مأمون فقط به دلیل آنکه از ولیعهدى برادرش امین عزل شده است به جنگى چند ساله دست مىزند و هزاران نفر از جمله برادرش امین را به خاطر آن به قتل مىرساند و سر برادرش را از روى خشم شهر به شهر مىگرداند کسى مثلعلىبنموسىالرضا،علیهالسلام، پیدا مىشودکه به ولیعهدى با بىاعتنایى نگاه مىکند و آن را جز با کراهت و در صورت تهدید به قتل نمىپذیرد.
مقایسه اى که از این رهگذر میان امامعلىبنموسىالرضا،علیهالسلام، و مأمون عباسى در ذهنها نقش مىبست درست عکس آن چیزى را نتیجه مىداد که مأمون به خاطر آن سرمایهگذارى کرده بود.
3. با اینهمه علىبن موسىالرضا، علیهالسلام،فقط بدینشرط ولیعهدى را پذیرفت که در هیچ یک از شؤون حکومت دخالت نکند و به جنگ و صلح و عزل و نصب و تدبیر امور نپردازد و مأمون که فکر مىکرد فعلا در شروع کار این شرط قابل تحمل است و بعدا بتدریج مىتوان امام را به صحنه فعالیتهاى خلافتى کشانید، این شرط را از آن حضرت قبول کرد، روشن است که با تحقق این شرط، نقشه مأمون نقش برآب مىشد و بیشتر هدفهاى او برآورده نمىگشت.
امام در همان حال که نام ولیعهد داشت و قهرا از امکانات دستگاه خلافت نیز برخوردار بود چهرهاى به خود مىگرفت که گویى با دستگاه خلافت، مخالف و به آن معترض است، نه امرى نه نهى نه تصدى مسؤولیتى، نه قبول شغلى، نه دفاعى از حکومت و طبعا نه هیچگونه توجیهى براى کارهاى آن دستگاه.
روشن است که عضوى در دستگاه حکومت که چنین با اختیار و اراده خود، از همه مسؤولیتها کناره مىگیرد، نمىتواند نسبتبه آن دستگاه صمیمى و طرفدار باشد، مأمون بخوبى این نقیصه را حس مىکرد و لذا پس از آنکه کار ولیعهدى انجام گرفتبارها درصدد برآمد امام را بر خلاف تعهد قبلى با لطائفالحیل به مشاغل خلافتى بکشاند و سیاست مبارزه منفى امام را نقض کند، اما هر دفعه امام هوشیارانه نقشه او را خنثى مىکرد.
یک نمونه همان است که معمربن خلاد از خود امام هشتم نقل مىکند که مأمون به امام مىگوید : اگر ممکن استبه کسانى که از او حرف شنوى دارند در باب مناطقى که اوضاع آن پریشان است، چیزى بنویس و امام استنکاف مىکند و قرار قبلى که همان عدم دخالت مطلق است را به یادش مىآورد و نمونه بسیار مهم و جالب دیگر ماجراى نماز عید است که مأمون به این بهانه«که مردم قدر تو را بشناسند و دلهاى آنان آرام گیرد»، امام را به امامت نماز عید دعوت مىکند، امام استنکاف مىکند و پس از اینکه مأمون اصرار را به نهایت مىرساند امام به این شرط قبول مىکند که نماز را به شیوه پیغمبر و علىبن ابىطالب به جا آورد و آنگاه امام از این فرصت چنان بهرهاى مىگیرد که مأمون را از اصرار خود پشیمان مىسازد و امام را از نیمهراه نماز برمىگرداند، یعنى بناچار ضربهاى دیگر بر ظاهر ریاکارانه خود وارد مىسازد .
4. اما بهره بردارى اصلى امام از این ماجرا بسى از اینها مهمتر است: امام با قبول ولیعهدى، دستبه حرکتى مىزند که در تاریخ زندگى ائمه پس از پایان خلافت اهل بیت در سال چهلم هجرى تا آنروز و تا آخر دوران خلافتبىنظیر بوده است و آن برملا کردن داعیه امامتشیعى در سطح عظیم اسلام و دریدن پرده غلیظ تقیه و رساندن پیام تشیع به گوش همه مسلمانهاست .
تریبون عظیم خلافت در اختیار امام قرار گرفت و امام در آن سخنانى را که در طول یکصد و پنجاه سال جز در خفا و با تقیه جز به خاصان و یاران نزدیک گفته نشده بود به صداى بلند فریاد کرد و با استفاده از امکانات معمولى آن زمان که جز در اختیار خلفا و نزدیکان درجه یک آنها قرار نمىگرفت آن را به گوش همه رساند، مناظرات امام در مجمع علما و در محضر مأمون که در آن قویترین استدلالهاى امامت را بیان فرموده است؛ نامه جوامعالشریعه که در آن همه رئوس مطالب عقیدتى و فقهى شیعى را براى فضلبن سهل نوشته است، حدیث معروف امامت که در مرو براى عبدالعزیزبن مسلم بیان کرده است؛ قصائد فراوانى که در مدح آن حضرت به مناسبت ولایتعهدى سروده شده وبرخى از آن مانند قصیده دعبل و ابونواس همیشه در شمار قصائد برجسته عربى به شمار رفته است نمایشگر این موفقیت عظیم امام ،علیهالسلام، است.
در آن سال در مدینه و شاید دربسیارىازآفاق اسلامى هنگامى که خبر ولایتعهدىعلىبنموسىالرضا، علیهالسلام، رسید در خطبه فضائل اهل بیتبر زبان رانده شده بود و اهل بیت پیغمبر که نود سال علنا بر منبرها دشنام داده شده بودند و سالهاى متمادى دیگر کسى جرات بر زبان آوردن فضائل آنها را نداشت، اکنون همه جا به عظمت و نیکى یاد مىشدند، دوستان آنان از این حادثه روحیه و قوتقلب گرفتند، بىخبرها و بىتفاوتها با آنان آشنا شدند و به آن، گرایش یافتند و دشمنان سوگند خورده احساس ضعف و شکست کردند، محدثان و متذکران شیعه معارفى را که تاآن روز جز در خلوت نمىشد به زبان آورد، در جلسات درسى بزرگ و مجامع عمومى بر زبان راندند.
5. در حالىکه مأمون امام را جدا از مردم مىپسندید و این جدایى را در نهایت وسیلهاى براى قطع رابطه معنوى و عاطفى میان امام و مردم مىخواست، امام در هر فرصتى خود را در معرض ارتباط با مردم قرار مىداد.
با اینکه مأمون آگاهانه مسیر حرکت امام از مدینه تا مرو را طورى انتخاب کرده بود که شهرهاى معروف به محبت اهل بیت مانند کوفه و قم در سر راه قرار نگیرند، امام در همان مسیر تعیینشده، از هر فرصتى براى ایجاد رابطه جدیدى میان خود و مردم استفاده کرد، در اهواز آیات امامت را نشان داد، در بصره خود را در معرض محبت دلهایى که با او نامهربان بودند قرار داد، در نیشابور حدیثسلسلةالذهب را براى همیشه به یادگار گذاشت و علاوه بر آن نشانهها و معجزههاى دیگرى نیز آشکار ساخت و در جاىجاى این سفر طولانى فرصت ارشاد مردم را مغتنم شمرد. در مرو هم که سرمنزل اصلى و اقامتگاه دستگاه خلافتبود هرگاه فرصتى دستداد حصارهاىدستگاه حکومت را براى حضوردرانبوهجمعیتمردمشکافت .
6. نه تنها سرجنبانان تشیع از سوى امام به سکوت وسازش تشویق نشدند بلکه قرائن حاکى از آن است که وضع جدید امام موجب دلگرمى آنان شد و شورشگرانى که بیشترین دورانهاى عمرخودرا در کوههاى صعبالعبور و آبادیهاى دور دست و با سختى و دشوارى مىگذراندند با حمایت امام على بن موسى الرضا،علیهالسلام، حتى مورداحترام و تجلیل کارگزاران حکومت در شهرهاىمختلف نیز قرار گرفتند. هر ناسازگار و تند زبانى چون دعبل که هرگز به هیچ خلیفه و وزیروامیرى روىخوش نشاننداده ودر دستگاهآنان رحل اقامت نیفکنده بودهو هیچکساز سرجنبانان خلافت از تیزى زبان او مصون نمانده بود و به همین دلیل همیشه مورد تعقیب و تفتیش دستگاههاى دولتى بهسر مىبرد و سالیان دراز، دار خود را بر دوشخودحملمىکردومیانشهرهاو آبادیهاسرگردانوفرارىمىگذرانید، توانستبه حضور امام و مقتداى محبوب خود برسد و معروفترین و شیواترینقصیدهخود را که ادعانامه نهضتنبوى ضددستگاههاىخلافت اموىوعباسىاستبراى آن حضرت بسراید و شعر او در زمانى کوتاه به همه اقطار عالم اسلام برسد، به طورى که در بازگشت از محضر امام آن را از زبان رئیس راهزنان میان راه مىشنود.
اکنون بار دیگر نگاهى بر وضع کلى صحنه این نبرد پنهانى که مأمون آن را به ابتکار خود آراسته و امامعلى بن موسىالرضا، علیهالسلام، را با انگیزههایى که اشاره شد به آن میدان کشانده بود مىافکنیم:
یکسال پس از اعلام ولیعهدى وضعیت چنین است:
مامون چه درمتن فرمان ولایتعهدى و چه در گفته ها و اظهارات دیگر او را به فضل و تقوى و نسب رفیع و مقام علمى منیع ستودهاست و او اکنون در چشم آن مردمى که برخى از او فقط نامى شنیده و حتى به همین اندازه هم او را نشناخته و شاید گروهى بغض او را همواره در دل پرورانده بودند به عنوان یک چهره در خور تعظیم و تجلیل و یک انسان شایسته خلافت که از خلیفه به سال علم و تقوى و خویشى با پیغمبر، بزرگتر و شایستهتر است شناخته اند.
مأمون نه تنها با حضور او نتوانسته معارضان شیعى خود را به خود خوشبین و دست و زبان تند آنان را ازخود و خلافتخود منصرف سازد بلکه حتى علىبن موسى،علیهالسلام، مایه ایمان و اطمینان و تقویت روحیه آنان نیز شده است.
در مدینه ، مکه و دیگر اقطار مهم اسلامى نه فقط نام علىبن موسى ،علیهالسلام، به تهمت حرص به دنیا و عشق به مقام و منصب از رونق نیفتاده بلکه حشمت ظاهرى بر عزت معنوى او افزوده شده و زبان ستایشگران پس از دهها سال به فضل و رتبه معنوى پدران مظلوم و معصوم او گشوده شده است.
کوتاه سخن آنکه مأمون در این قمار بزرگ نه تنها چیزى به دست نیاورده که بسیارى چیزها را از دست داده و در انتظار است که بقیه را نیز از دست بدهد.
اینجابود که مامون احساس شکست و خسران کرد و درصدد برآمد که خطاى فاحش خود را جبران کند و خود را محتاج آن دید که پس از این همه سرمایه گذارى سرانجام براى مقابله با دشمنان آشتى ناپذیر دستگاههاى خلافت یعنى ائمه اهل بیت ،علیهمالسلام، به همان شیوه اى متوسل شود که همیشه گذشتگان ظالم و فاجر او متوسل شده بودند یعنى قتل.
بدیهى است قتل امام هشتم پس از چنان موقعیت ممتاز به آسانى میسر نبود. قرائن نشان مىدهد که مأمون پیش از اقدام قطعى خود براى به شهادت رساندن امام به کارهاى دیگرى دست زده است که شاید بتواند این آخرین علاج را آسانتر به کار برد، به گمان زیاد اینکه ناگهان در مرو شایع شد که على بن موسى ، علیه السلام، همه مردم را بردگان خود مى دانند، جز با دست اندرکارى عمال مأمون ممکن نبود.
هنگامى که اباصلت این خبر را براى امام آورد حضرت فرمود: «بارالها اى پدیدآورنده آسمانها و زمین تو شاهدى که نه من و نه هیچیک از پدرانم هرگز چنین سخنى نگفته ایم و این یکى از همان ستمهایى است که از سوى اینان به ما مىشود.»
تشکیل مجالس مناظره با هر آن کسى که کمتر امیدى به غلبه او بر امام مىرفت نیز از جمله همین تدابیر است. هنگامى که امام مناظره کنندگان ادیان و مذاهب مختلف را در بحث عمومى خود منکوب کرد و آوازه دانش و حجت قاطعش در همه جا پیچید مأمون درصدد برآمد که هر متکلم و اهل مجادله اى را به مجلس مناظره با امام بکشاند، شاید یک نفر دراین بین بتواند امام را مجاب کند.
البته چنانکه مى دانیم هرچه تشکیل مناظرات ادامه مىیافت قدرت علمى امام آشکارترمىشد و مأمون از تاثیر این وسیله نومیدتر.
بنابر روایات یک یا دو بار توطئه قتل امام را به وسیله نوکران و ایادى خود ریخت و یکبار هم حضرت را در سرخسبه زندانافکندامااین شیوهها هم نتیجهاى جز جلب اعتقاد همان دستاندرکاران به رتبه معنوى امام، به بار نیاورد، و مأمون درماندهتر و خشمگینتر شد، در آخر چارهاى جز آن نیافت که به دستخود و بدون هیچ واسطهاى امام را مسموم کند و همین کار را کرد و در ماه صفر دویست و سه هجرى یعنى قریب دو سال پس از آوردن آن حضرت از مدینه به خراسان و یک سال و اندى پس از صدور فرمان ولیعهدى به نام آن حضرت، دستخود را به جنایتبزرگ و فراموش نشدنى قتل امام آلود.
مهمترین چیزى که در زندگى ائمه ، علیهمالسلام، به طور شایسته مورد توجه قرار نگرفته، عنصر «مبارزه حاد سیاسى» است.
در تمام دوران صدو چهل ساله میان حادثه عاشورا و ولایتعهدى امام هشتم ، علیهالسلام،جریان وابسته به امامان اهل بیت یعنى شیعیان همیشه بزرگترین و خطرناکترین دشمن دستگاههاى خلافت به حساب مىآمد.
حضرت آیت الله خامنه اى
سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
***
در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش
چون آینه خو کرده به ویرانی خویشم
***
لب باز نکردم به خروشی و فغانی
من محرم راز دل طوفانی خویشم
***
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم
***
از شوق شکرخند لبش جان نسپردم
شرمنده جانان زگران جانی خویشم
***
بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
***
هر چند امین، بسته دنیا نیم اما
دلبسته یاران خراسانی خویشم
حضرت آیه الله خامنه ای
حضرت على بن موسى الرضا علیهالسلام - در روز یازدهم ذیقعده سال 148 هجرى دیده به جهان گشود(1). مادر او بانویى با فضیلت بنام «تُکْتَمْ» بود که پس از تولد حضرت، از طرف امام کاظم علیهالسلام -«طاهره» نام گرفت(2)
کنیه او «ابوالحسن» و لقبش «رضا» است. او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد (در سال 183 هجرى) در سن 35 سالگى عهدهدار مقام امامت و رهبرى امّت گردید
مدت امامت آن حضرت بیست سال بود که ده سال آن معاصر با خلافت «هارون الرشید»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امین»، و پنج سال آخر نیز معاصر با خلافت «عبدالله المأمون» بود.
امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدینه، اقامت داشت، ولى مأمون پس از رسیدن به حکومت، حضرت را به خراسان دعوت کرد و سرانجام حضرت در ماه صفر سال 203 هجرى قمرى (در سن 55 سالگى) به شهادت رسید و در همان سرزمین به خاک سپرده شد(3)
از سال 183 هجرى که پیشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام - در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و از دنیا رفت، امامت پیشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حکومت وى سپرى گردید.
این مدت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودکامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعالیت فرهنگى و علمى امام رضا علیهالسلام - به شمار مىرود، زیرا هارون در این مدت متعرض امام نمىشد و حضرت آزادانه فعالیت مىنمود، ازینرو شاگردانى که امام تربیت کرد و علوم و معارف اسلامى و حقایقى از تعلیمات قرآن که حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در این مدت صورت گرفت.
شاید علت مهم این کاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر علیهالسلام - بود، زیرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور کتمان این جنایت به عمل آورد، اما سرانجام جریان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گردید و هارون کوشش مىکرد خود را از این جنایت تبرئه سازد. گواه این معنا این است که هارون به عموى خود «سلیمان بن ابى جعفر»، که جنازه آن حضرت را از دست عمله ظلم وى گرفته با احترام به خاک سپرد، پیغام فرستاد که: «خدا سندى بن شاهک را لعنت کند، او این کار را بدون اجازه من انجام داده است»!(4)
مؤید دیگر این معنا اظهارات هارون در پاسخ «یحیى بن خالد برمکى» در مورد على بن موسى علیهالسلام - است، یحیى (که قبلاً نیز درباره امام کاظم علیهالسلام - بدگویى و سعایت کرده بود) به هارون گفت:
پس از موسى بن جعفر اینک پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى کند (گویا نظر وى این بود که بگوید بهتر است از هم اکنون على بن موسى علیهالسلام - تحت نظر مأموران خلیفه قرار گیرد!)
هارون (که هنوز قتل موسى بن جعفر را فراموش نکرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد:
آنچه با پدرش کردیم کافى نیست؟ مىخواهى یکباره شمشیر بر دارم و همه علویّین را بکشم؟!(5)
خشم هارون، در باریانش را خاموش ساخت و دیگر کسى جرأت نکرد در باره آن حضرت به سعایت بپردازد.
على بن موسى با استفاده از این فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مىکرد و در این مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقیه نداشت، تا آنجا که بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مىداشتند و امام علیهالسلام - به آنان اطمینان مىداد که از سوى هارون آسیبى به وى نخواهد رسید!
صفوان بن یحیى مىگوید: چون امام ابو ابراهیم موسى بن جعفر علیهالسلام - در گذشت و على بن موسى الرضا علیهالسلام - امر امامت و خلافت خود را آشکار ساخت، به حضرت عرض شد:
شما امر بزرگ و خطیرى را اظهار مىدارید و ما از این ستمگر (هارون الرشید) بر شما مىترسیم.
فرمود: او هرچه مىخواهد کوشش کند، او را بر من راهى نیست(6)
نیز از محمد بن سنان نقل شده(7)که: به ابى الحسن على بن موسى الرضا - علیهالسلام - در ایام خلافت هارون عرض کردم:
شما امر خلافت و امامت خود را آشکار ساخته به جاى پدر نشستهاید، در حالى که هنوز از شمشیر هارون خون مىچکد!!
فرمود: مرا گفتار پیامبر اکرم 6 نیرو و جرأت مىبخشد که فرمود: اگر ابوجهل توانست مویى از سر من کم کند بدانید من پیامبر نیستم، و من به شما مىگویم: اگر هارون مویى از سر من گرفت بدانید من امام نیستم!!(8)
هارون در زمان خلافت خود، «محمد امین» را (که مادرش زبیده بود) ولیعهد خود قرار داده از مردم براى او بیعت گرفت و «عبداللّه المأمون» را نیز (که از مادرى ایرانى تولد یافته بود) ولیعهد دوم قرار داد
در سال 193 هجرى به هارون گزارش رسید که انقلاب و شورش در شهرهاى خراسان بالا گرفته و فرماندهان ارتش، با همه بىرحمى و درندگى که نشان مىدهند، از خاموش ساختن فریاد انقلاب عاجز ماندهاند.
هارون پس از مشاوره با وزیران و مشاوران خویش، صلاح دید که شخصاً به آن سامان سفر کند و قدرت خلافت را یکجا براى سرکوبى انقلابها و نهضتهاى خراسانیان به کار گیرد. وى پسرش محمد امین را در بغداد گذاشت و مأمون را که ضمناً از طرف پدر والى خراسان بود، همراه خود به خراسان برد
هارون توانست اوضاع آشفته خراسان را آرام کند و به اصطلاح - فتنهها را خاموش سازد، اما دیگر نتوانست به بغداد مرکز خلافت - برگردد. او در سوم جمادى الاخرى سال 193 هجرى در طوس در گذشت و دو برادر را در صحنه رقابت بر جاى گذاشت(9)
شبى که هارون در «طوس» در گذشت، مردم با پسر او محمد امین در بغداد بیعت کردند.
از خلافت امین بیش از 18 روز نگذشته بود که در صدد برآمد مأمون را از ولایتعهد خلع کند و آن را به فرزند خود، «موسى»، واگذار کند.
او در این باره با وزرا مشاوره نمود و آنها این کار را مصلحت ندیدند، مگر یک نفر بنام «على بن عیسى بن ماهان» که اصرار بر خلع مأمون داشت. سرانجام امین، تصمیم خود را مبنى بر خلع برادر اعلام کرد.
مأمون نیز در واکنش نسبت به این عمل، امین را از خلافت خلع کرد و پس از یک سلسله درگیریهاى نظامى سرانجام امین در سال 198 هجرى کشته شد(10)
بدین ترتیب پس از قتل امین، اختیارات کامل کشور اسلامى در دست مأمون قرار گرفت.
در دوران حکومت امین، و سالهایى که بین مرگ هارون و حکومت مأمون فاصله شد، برخوردى میان امام و مأموران حکومت عباسى در تاریخ به چشم نمىخورد و پیداست که دستگاه خلافت بنى عباس در این سالهاى کوتاه که گرفتار اختلاف داخلى و مناقشات امین و مأمون و خلع مأمون از ولایتعهد و واگذارى آن به موسى فرزند امین بود، فرصتى براى ایذا و آزار علویان عموماً و امام رضا علیهالسلام - خصوصاً نیافت و ما مىتوانیم این سالها (193-198) را ایام آزادى نسبى امام و فرصت خوبى براى فعالیتهاى فرهنگى آن حضرت بدانیم(11)
مادر مأمون کنیزى خراسانى بنام «مراجل» بود که در روزهاى پس از تولد مأمون از دنیا رفت و مأمون به صورت نوزادى یتیم و بىمادر پرورش یافت. مورخان نوشتهاند که: مادر وى زشتترین و کثیفترین کنیز در آشپزخانه هارون بود، و این خود مؤیّد داستانى است که علت حامله شدن وى را بازگو مىکند(12)
ولادت مأمون در سال 170 هجرى، یعنى در همان شبى که پدرش به خلافت رسید، رخ داد و در گذشتش در سال 218 هجرى رخ داد.
مأمون را پدرش به «جعفر بن یحیى برمکى» سپرد تا او را در دامان خود بپروراند.
مربى وى «فضل بن سهل» بود که به «ذو الریاستین» شهرت داشت و بعد هم وزیر خود مأمون گردید. فرمانده کل قوایش نیز «طاهر بن حسین ذو الیمینین» بود.
زندگى مأمون سراسر کوشش و فعالیت و خالى از رفاه و آسایش آنچنانى بود، درست برعکس برادرش امین که در آغوش زبیده پرورش یافته بود. هرکس زبیده را بشناسد درمىیابد که تا چه حد باید زندگى امین غرق در خوشگذرانى و تفریح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمىکرد و نه تنها به آینده خود مطمئن نبود، بلکه برعکس، این نکته را مسلم مىپنداشت که عباسیان به خلافت و حکومت او تن در نخواهند داد، ازینرو خود را فاقد هرگونه پایگاهى که بدان تکیه کند مىدید، و به همین دلیل آستین همت بالا زد و براى آینده به برنامهریزى پرداخت. مأمون خطوط آینده خود را از لحظهاى تعیین کرد که به موقعیت خود پى برد و دانست که برادرش امین از مزایایى برخودار است که دست وى از آنها کوتاه است.
او از اشتباههاى امین نیز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امین که خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مىگفت که تو پارسایى و دیندارى و رفتار نیکو از خود بروز بده. مأمون نیز همین گونه مىکرد، هربار که امین کارى را با سستى آغاز مىکرد، مأمون همان را با جدیت در پیش مىگرفت.
در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر یافت و بر امثال خویش، و حتى بر تمام عباسیان، برترى یافت.
برخى مىگفتند: در میان عباسیان کسى دانشمندتر از مأمون نبود.
«ابن ندیم» دربارهاش چنین گفته است: «آگاهتر از همه خلفا نسبت به فقه و کلام بود». از حضرت على علیلهالسلام - نیز نقل شده که روزى درباره بنى عباس سخن مىگفت، تا بدینجا رسید که فرمود: «هفتمین آنها، از همهشان دانشمندتر خواهد بود»
سیوطى، ابن تغرى بردى، و ابن شاکر کتبى نیز مأمون را چنین ستودهاند:
به لحاظ دوراندیشى، اراده، بردبارى، دانش، زیرکى، هیبت، شجاعت، سیادت و فتوت، «بهترین مرد بنى عباس بود، هرچند همه این صفات را اعتقادش به مخلوق بودن قرآن لکهدار کرده بود»
پدر مأمون نیز خود به برترى وى بر برادرش امین شهادت داده و گفته بود:«...تصمیم گرفتهام ولایتعهد را تصحیح کنم و به دست کسى بسپارم که رفتارش را بیشتر مىپسندم، خط مشیش را مىستایم، به حسن سیاستش اطمینان دارم و از ضعف وسستیش آسوده خاطرم، و او کسى جز «عبداللّه» نمىباشد. اما بنىعباس به پیروى از هواى نفس خویش، محمد را مىطلبند، چه او یکپارچه به دنبال خواهشهاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و کنیزکان در رأى او شریک و مؤثر واقع مىشوند، درحالى که عبداللّه شیوهاى پسندیده و رأیى اصیل دارد و براى تصدى چنین امرى بزرگ شخصى قابل اطمینان است...»(13)
با استقرار مأمون بر سریر خلافت، کتاب زندگانى امام علیهالسلام - ورق خورد و صفحه تازهاى در آن گشوده شد؛ صفحهاى که در آن امام على بن موسى الرضا - علیهالسلام - سالهایى را با اندوه و ناملایمات بسیار به سر برد.
غاصبین خلافت - چه آنها که از بنى امیه بودند و چه بنى عباس - بیشترین وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على علیهالسلام - داشتند؛ کسانى که مردم - و لا اقل توده انبوهى از آنها - خلافت را حق مسلّم آنان مىدانستند و علاوه بر این هرگونه فضیلتى را نیز در وجود آنان مىیافتند. این بود که فرزندان بزرگوار على علیهالسلام - همواره مورد شکنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مىرسیدند.
اما مأمون احیانا اظهار علاقه به تشیع مى کرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ایرانیان بودند که نسبت به آل على و امامان شیعه علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود ، هارون و منصور ، امام علیه السلام را به زندان بیفکند و مورد شکنجه و آزار قرار دهد ، ازینرو روش تازه اى اندیشید که گر چه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود ، اما در هر حال خوشنماتر و کم محذورتر بود و به همین جهت روش خلفاى بعد نیز بر همان مبنا قرار گرفت .
مأمون تصمیم گرفت امام علیه السلام را به مرو ، مقر حکومت خود ، بیاورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بریزد و ضمن استفاده از موقعیت علمى و اجتماعى آن حضرت ، کارهاى او را تحت نظارت کامل قرار دهد.
مأمون ابتداً از امام به صورتى محترمانه دعوت کرد که همراه با بزرگان آل على به مرکز خلافت بیاید.(14)
امام - علیهالسلام - از قبول دعوت مأمون خوددارى ورزید، ولى از سوى مأمون اصرار و تأکیدهاى فراوانى صورت گرفت و مراسلات و نامههاى متعددى رد و بدل شد تا سرانجام امام - علیهالسلام - همراه با جمعى از آل ابى طالب به طرف مرو حرکت فرمود.(15)
مأمون به «جلودى» و یا به نقل دیگر «رجأ بن ابى ضحاک» که مأمور آوردن امام و همراهى کاروان حضرت شده بود، دستور داده بود که به هیچ وجه از اداى احترام به کاروانیان و بخصوص امام - علیهالسلام - خوددارى نکند، اما امام - علیهالسلام - براى آگاهى مردم آشکارا از این سفر اظهار ناخشنودى مىنمود.
روزى که مىخواست از مدینه حرکت کند خاندان خود را گرد آورد و از آنان خواست براى او گریه کنند و فرمود: من دیگر به میان خانوادهام بر نخواهم گشت.(16)
آنگاه وارد مسجد رسول خدا شد تا با پیامبر وداع کند. حضرت چندین بار وداع کرد و باز به سوى قبر پیامبر بازگشت و با صداى بلند گریست.
«مخول سیستانى» مىگوید: در این حال خدمت حضرت شرفیاب شدم و سلام کردم و سفر بخیر گفتم. فرمود: مخول! مرا خوب بنگر، من از کنار جدم دور مىشوم و در غربت جان مىسپارم و در کنار هارون دفن مىشوم!(17)
طریق حرکت کاروان امام - علیهالسلام - از مدینه به مرو - طبق دستور مأمون - از راه بصره و اهواز و فارس بود، شاید به این جهت که از جبل (قسمتهاى کوهستانى غرب ایران تا همدان و قزوین) و کوفه و کرمانشاه و قم(18)، که مرکز اجتماع شیعیان بود، عبور نکنند.(19)
موکب امام - علیهالسلام - روز دهم شوال به مرو رسید. چند فرسنگ به شهر مانده حضرت مورد استقبال شخص مأمون، فضل بن سهل و گروه کثیرى از امرا و بزرگان آل عباس قرار گرفت و با احترام شایانى به شهر وارد شد و به دستور مأمون همه گونه وسائل رفاه و آسایش در اختیار آن حضرت قرار گرفت
پس از چند روز که به عنوان استراحت و رفع خستگى راه گذشت، مذاکراتى بین آن حضرت و مأمون آغاز شد و مأمون پیشنهاد کرد که خلافت را یکسره به آن حضرت واگذار نماید.
امام - علیهالسلام - از پذیرفتن این پیشنهاد بشدت امتناع کرد.
فضل به سهل با شگفتى مىگفت: خلافت را هیچگاه چون آن روز بىارزش و خوار ندیدم، مأمون به على بن موسى - علیهالسلام - واگذار مىنمود و او از قبول آن خوددارى مىکرد.(20)
مأمون که شاید خوددارى امام را از پیش حدس مىزد گفت:
حالا که این طور است، پس ولیعهدى را بپذیر!
امام فرمود: از این هم مرا معذور بدار.
مأمون دیگر عذر امام را نپذیرفت و جملهاى را با خشونت و تندى گفت که خالى از تهدید نبود. او گفت: «عمر بن خطاب وقتى از دنیا مىرفت شورا را در میان 6 نفر قرار داد که یکى از آنها امیرالمؤمنین على - علیهالسلام - بود و چنین توصیه کرد که هر کس مخالفت کند گردنش زده شود!.. شما هم باید پیشنهاد مرا بپذیرى، زیرا من چارهاى جز این نمىبینم»!(21)
او از این هم صریحتر امام - علیهالسلام - را تهدید و اکراه نمود و گفت: همواره بر خلاف میل من پیش مىآیى و خود را از قدرت من در امان مىبینى. به خدا سوگند اگر از قبول پیشنهاد ولایتعهد، خوددارى کنى تو را به جبر وادار به این کار مىکنم، و چنانچه باز هم تمکین نکردى به قتل مىرسانم!!(22)
امام - علیهالسلام - ناچار پیشنهاد مأمون را پذیرفت و فرمود:
«من به این شرط ولایتعهد تو را مىپذیرم که هرگز در امور ملک و مملکت مصدر امرى نباشم و در هیچ یک از امور دستگاه خلافت، همچون عزل و نصب حکام و قضأ و فتوا، دخالتى نداشته باشم»(23)
مردم <مرو> خود را براى روزه دارى ماه مبارک رمضان سال 201هجرى آماده کرده بودند که خبر ولایتعهد امام ـ علیه السلام ـ منتشر شد و همه این بشارت را با سرورى آمیخته به شگفت تلقى کردند.
روز دوشنبه هفتم ماه رمضان منشور ولایتعهد به خط مأمون نگاشته شد و در پشت همان ورقه حضرت على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ نیز با ذکر مقدمه اى پر از اشاره و ایماء قبولى خود را اعلام فرمود، ولى یاد آورى کرد که این امر به انجام نمى رسد!! و آنگاه در کنار همان مکتوب ، بزرگان و فرماندهان کشورى و لشگرى همچون : یحیى بن اکثم ، عبدالله بن طاهر، فضل بن سهل ، این عهدنامه را گواهى نمودند.(24)
آنگاه تشریفات بیعت طى مراسمى شکوهمند در روز پنجشنبه دهم ماه به عمل آمد و حضرت بر مسند ولایتعهد جلوس فرمود. اولین کسى که به دستور خلیفه دست بیعت به امام ـ علیه السلام ـ داد، <عباس > فرزند مأمون بود و پس از او <فضل بن سهل > وزیر اعظم ، <یحیى بن اکثم > مفتى دربار، <عبدالله بن طاهر> فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس که حاضر بودند، با آن حضرت بیعت کردند.(25)
موضوع ولایتعهد امام هشتم ، طبعاً براى دوستان و شیعیان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود، ولى خود آن حضرت از این امر اندوهگین و متاءثر بود و وقتى که مردى را دید که زیاد اظهار خوشحالى مى کند، او را نزد خود فراخواند و فرمود.
( دل به این کار مبند و به آن خشنود مباش که دوامى ندارد>!(26)
بررسى اوضاع و شرائط سیاسى زمان مأمون نشان مى دهد که وى با یک سلسله دشواریها و مشکلات سیاسى روبرو شده بود و براى رهایى از این بن بستها تلاش مى کرد. او سرانجام به منظور حل این مشکلات ، یک سیاست <چند بعدى > در پیش گرفت که همان طرح ولیعهدى امام رضا ـ علیه السلام ـ بود. ذیلاً مشکلات سیاسى مأمون را مورد برسى قرار مى دهیم
با آنکه به گواهى مورخان ، مأمون در افکار عمومى بمراتب از امین شایسته تر و سزاوارتر به خلافت بود، اما بنى عباس با وى مخالف بودند و چنانکه نقل کردیم هارون به تفاوت آشکار بین شخصیت این دو برادر کاملاً توجه داشت و از مخالفت بنى عباس با مأمون شکوه مى کرد.
شاید راز رو گردانى عباسیان از مأمون آن بود که مى دیدند برادرش امین عباسى اصیل به شمار مى رود: پدرش هارون و مادرش زبیده بود. زبیده خود یک هاشمى و هم نوه ی منصور دوانیقى بود، او بزرگترین زن عباسى به شمار مى رفت . امین در دامان فضل بن یحیى برمکى ، برادر رضاعى رشید و متنفذترین مرد دربار وى ، پرورش یافته ، و فضل بن ربیع نیز متصدى امورش گشته بود; مرد عربى که جدش آزاد شده ی عثمان بود و در مهر ورزیش نسبت به عباسیان ، کسى تردید نداشت .
اما مأمون : وى ، اولاً، در دامان جعفر بن یحیى پرورش یافت که نفوذش بمراتب کمتر از برادرش فضل بود. ثانیاً مربّى و کسى که امورش را تصدى مى کرد، مردى بود که عباسیان به هیچ وجه دل خوشى از او نداشتند، چه ، متهم بود به اینکه مایل به علویان است ، ضمناً میان وى و مربى امین ، فضل بن ربیع ، هم کینه ی بسیار سختى وجود داشت . این شخص همان کسى بود که بعداً وزیر و همه کاره ی مأمون گردید، یعنى فضل بن سهل ایرانى . عباسیان از ایرانیان مى ترسیدند و از دستشان به ستوه آمده بودند، ازینرو بزودى جاى آنها را در دستگاه خود به ترکان و دیگران واگذار کردند.
امین داراى دار و دسته اى بسیار نیرومند و یاران بسیار قابل اعتمادى بود که در راه تثبیت قدرتش کار مى کردند. اینها عبارت بودند از: داییهایش ، فضل بن یحیى برمکى ، بیشتر برمکیان (اگر نگویم همه شان ) مادرش زبیده ، و بلکه عربها با توجه به این نکته که اینان همان شخصیتهاى با نفوذى بودند که رشید را تحت تاءثیر خود قرار داده و نقشى بزرگ در تعیین سیاست دولت داشتند، دیگر طبیعى مى نماید که رشید در برابر نیروى آنان اظهار ضعف کند و در نتیجه ء اطاعت از آنان مجبور شد که مقام ولایتعهد را به فرزند کوچکتر خود، یعنى امین ، بسپارد و فرزند بزرگتر خود، مأمون را به مقام جانشینى بعد از امین گمارد.
شاید حس گروه گرایى و تعصى نژادى بنى عباس و همچنین بزرگى مقام عیسى بن جعفر (دایى امین ) بود که در پیش انداختن ولایتعهد امین نقش مهمى بازى کرد. در این ماجرا نقش اصلى در دست زبیده بود که این موضوع را به سود فرزند خود تمام کرد.
گذشته از این ، با توجه به نقشى که مسئله ی نسب در اندیشه ی عربها دارد، رشید به احتمال قوى در ترجیح امین بر مأمون این جهت را نیز مورد نظر داشته است . برخى از مورخان این مطلب را به این عبارت بیان کرده اند: در سال 176رشید پیمان ولایتعهد را براى مأمون پس از برادرش امین بست . مأمون از لحاظ سنى ی ماه بزرگتر از امین بود، اما امین ، زاده ی زبیده دختر جعفر از زنان هاشمى بود، در حالى که مأمون از کنیزى بنام <مراجل > زاده شده و او نیز در ایان نقاهت پس از زایمان در گذشته بود.
گرچه پدر مأمون مقام دوم را پس از امین براى وى تضمین کرده بود، ولى این امر البته براى خود مأمون هیچ گونه اطمینانى نسبت به آینده اش در مسئله ی حکومت ایجاد نمى کرد، چه ، او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد که روزى پیمان شکنى نکنند، بنابراین آیا مأمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعیتش ، بر دیگران تکیه کند؟
مأمون چگونه مى توانست به حکومت و قدرت دست یابد؟ و در صورت دستیابى چگونه مى بایستى پایه هاى آن را مستحکم سازد؟!
اینها سوءالهایى بود که پیوسته ذهن مأمون را مشغول مى داشت ، و او مى بایست با نهایت دقت و هشیارى و توجه ، پاسخ آنها را بجوید و آنگاه حرکت خود را هماهنگ با این پاسخها شروع کند.
اکنون موضع گروههاى مختلف را در برابر مأمون از نظر مى گذرانیم ، تا ببینیم او در میان کدامی از آنها ممکن بود تکیه گاهى براى خویشتن پیدا کند تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبیهایى که انتظارشان مى رفت ـ هم بر ضد خودش و هم برضد حکومتش ـ به مقابله برخیزد.
علویان طبیعى بود که نه تنها به خلافت مأمون که به خلافت هیچ ی از عباسیان تن در نمى دادند، زیرا خود کسانى را داشتند که بمراتب سزاوارتر از عباسیان براى تصدى حکومت بودند. بعلاوه مأمون به دودمانى تعلق داشت که قلوب خاندان على از دست رجال آن چرکین بود، چه ، از دست آنان بیش از آنچه از بنى امیه دیده بودند، زجر و آزار کشیده بودند.
همه مى دانیم که بنى عباس چگونه خونهاى علویان را ریخته ، اموالشان را ضبط و خوشان را از شهرهایشان آواره کرده و خلاصه انواع آزارها و شکنجه ها را در حقشان پیوسته روا داشته بودند. براى مأمون همین لکه ی ننگ کافى بود که فرزند رشید بود; کسى که درخت خاندان نبوت را از شاخ و برگ برهنه کرد و نهال وجود چند تن از امامان را از ریشه برافکند.
اعراب نیز به خلافت و حکمرانى مأمون تن در نمى دادند و این به این علت بود که چنانکه گفتیم مادرش ، مربیّش و متصدى امورش همه غیر عرب بودند، و این امر با تعصّب خش عربى ، که همه ی اقوام و ملل را (بر خلاف تعالیم قرآن و پیامبر (ص > زیر دست و اسیر نژادى خاص مى خواست ، سازگار نبود; خاصّه آنکه ایرانیان ، با نشان دادن استعداد شگرف خویش در تصدّى مقامات علمى و سیاسى ، میدان را شدیداً بر عناصر مغرور و بیمایه ی عرب تنگ کرده بودند و با این حساب طبیعى بود که اعراب نسبت به ایرانیان و هر کس که به نحوى با آنان در ارتباط باشد، کینه بورزند، ازینرو مأمون مورد خشم و نفرت اعراب بود.
کشتن امین بظاهر ی پیروزى نظامى براى مأمون به شمار مى رفت ، ولى خالى از عکس العملها و نتایج منفى بر ضد مأمون و هدفها و نقشه هاى او نبود، بویژه شیوه هایى که مأمون براى تشفّى خاطر خود اتخاذ کرده بود، به این عکس العملها دامن مى زند: او دستور قتل امین را به <طاهر> صادر کرد، و به کسى که سر امین را به حضورش آورد ـ پس از سجده ی شکر ـ ی میلیون درهم بخشید، سپس دستور داد سر برادرش را روى تخته چوبى در صحن بارگاهش نصب کنند تا هر کس که براى گرفتن مواجب مى آید، نخست بر آن سر نفرین بفرستد و سپس پولش را بگیرد.
مأمون حتى به این امور بسنده نکرد، بلکه دستور داد سر امین را در خراسان بگردانند و سپس آن را نزد ابراهیم بن مهدى فرستاد و او را سرزنش کرد که چرا بر قتل امین سوگوارى مى کند.
پس از این نمایشها دیگر از عباسیان و عربها و حتى سایر مردم چه انتظارى مى رفت ، و آنان چه موضعى مى توانستند در برابر مأمون اتخاذ کنند!
کمترین چیزى که مى توان گفت این است که مأمون با کشتن برادرش و ارتکاب چنان کردارهاى زننده اى ، اثر بدى بر روى شهرت خویش نهاد، اعتماد مردم را نسبت به خود متزلزل کرد و نفرت آنان ـ چه عرب و چه دیگران ـ را برانگیخت .
علاوه بر این ، خراسانیان نیز که خود، مأمون را به عرش قدرت و حکومت رسانده بودند، اکنون از او بر گشته ، خطرى براى او به شمار مى رفتند.
در این میان ، علویان نیز از فرصت برخورد میان مأمون و برادرش به نفع خود بهره بردارى کرده ، به صف آرایى و افزودن فعالیتهاى خود پرداختند. حال شما خوب مى توانید وضع دشوار مأمون را در نظر مجسم کنید، بویژه آنکه فهرستى از شورشهاى علویان را نیز که در گوشه و کنار کشور برخاسته بود، مورد توجه قرار دهید: شورشهاى علویان ابوالسرایا که روزى در میان حزب مأمون جاى داشت ، در کوفه سر به شورش برداشت .
لشگریانش با هر سپاهى که روبرو مى شدند آن را تار و مار مى کردند و به هر شهرى که مى رسیدند، آنجا را تسخیر مى کردند.
مى گویند: در نبرد ابوالسرایا دویست هزار تن از یاران خلیفه کشته شدند، در حالى که از روز قیام تا روز گردن زدن وى بیش از ده ماه طول نکشید.
حتى در بصره ، که تجمعگاه عثمانیان بود، علویان مورد حمایت قرار گرفتند، به طورى که زید النار قیام کرد. در مکه و نواحى حجاز محمد بن جعفر، ملقب به <دیباج >، قیام کرد که <امیرالموءمنین > خوانده مى شد. در یمن ، ابراهیم بن موسى بن جعفر بر خلیفه شورید. در مدینه ، محمد بن سلیمان بن داود بن حسن قیام کرد. در واسط که بخش عمده ی مردم آن مایل به عثمانیان بودند، قیام جعفر بن زید بن على ، و نیز حسین بن ابراهیم بن حسن بن على ، رخ داد.
در مدائن ، محمد بن اسماعیل بن محمد قیام کرد.
خلاصه سرزمینى نبود که در آن یکى از علویان ، به ابتکار خود یا به تقاضاى مردم ، اقدایم به شورش بر ضد عباسیان نکرده باشد; حتى کار به جایى کشیده شده بود که اهالى بین النهرین و شام که به تفاهم با امویان و آل مروان شهرت داشتند، به محمد بن محمد علوى ، همدم ابوالسرایا، گرویده ضمن نامه اى به وى نوشتند که در انتظار پیکش نشسته اند تا فرمان او را ابلاغ کند (27)
مأمون در یافته بود که براى رهایى از این ورطه ، باید چند کار را انجام دهد:
1ـ فرو نشاندن شورشهاى علویان .
2ـ گرفتن اعتراف از علویان مبنى بر اینکه حکومت عباسیان حکومتى مشروع است .
3ـ از بین بردن محبوبیت و احترامى که علویان در میان مردم از آن برخوردار بودند.
4ـ کسب اعتماد و مهر اعراب نسبت به خویش .
5ـ دوام تایید و مشروع شمرده شدن حکومت وى از طرف اهالى خراسان و تمام ایرانیان .
6ـ راضى نگه داشتن عباسیان و هواخواهانشان .
7ـ تقویت حس اطمینان مردم نسبت به شخص مأمون ; چه ، او بر اثر کشتن برادر، شهرت و حس اعتماد مردم را نسبت به خود سست کرده بود.
8ـ و بالاخره ایجاد مصونیت براى خویشتن در برابر خطرى که او را از سوى شخصیتى گرانقدر تهدید مى کرد; آرى مأمون از شخصیت با نفوذ امام رضا ـ علیه السّلام ـ بسیار بیم داشت و مى خواست خود را از این خطر در امان نگاه دارد.
بدین ترتیب با ولیعهدى امام رضا ـ علیه السلام ـ و شرکت او در حکومت ، این هدفها تاءمین مى شد، زیرا با شرکت آن حضرت ـ که در رأس علویان قرار داشت ـ در حکومت ، علویان خلع سلاح مى شدند و شعارهایشان از دستشان گرفته مى شد و محبوبیتى که در اثر قیام در بین مردم داشتند، از بین مى رفت .
از سوى دیگر، مأمون از طرف خراسانیان و عموم ایرانیان که طرفدار اهل بیت بودند، مورد تاءیید واقع مى شد و نیز چنین وانمود مى کرد که اگر برادر خویش را کشته ، هدفش تفویض حکومت به اهل آن بوده است .
از همه ی اینها گذشته ، با آوردن امام رضا ـ علیه السّلام ـ به مرو و کنترل فعالیتهاى او، از خطر او ایمن مى شد. تنها اعراب و عباسیان مى ماندند که مأمون مى توانست که آن هم به کم ایرانیان و علویان در برابر آنان مقاومت کند.
قرائن و نشانه هاى روشنى در دست است که صداقت و اخلاص مأمون را در طرح ولایتعهدی امام رضا ـ علیه السّلام ـ کاملا مشکوک مى سازد، راستى اگر مأمون صادقانه و از روى عقیده و ایمان مى خواست خلافت را به على بن موسى ـ علیه السّلام ـ منتقل کند:
1ـ چرا همان طور که امام ـ علیه السّلام ـ در مدینه بود، این کار را نکرد و آن حضرت را با اکراه تحت نظر مأمورین به مرو آورد، درحالى که مى توانست در مرو به نام امام ـ علیه السلام ـ خطبه بخواند و خطّه ی ایران را به نمایندگى از طرف حضرت نگهدارى کند و امام ـ علیه السلام ـ هم در مدینه ، در پایگاه <نبوت >، خلافت پیامبر را به عهده بگیرد؟
2ـ چرا دستور داد امام ـ علیه السلام ـ را از طریق بصره و اهواز و فارس که اتفاقاً راهى سخت و گرم و ناراحت کننده دارد، و احتمالاً از میان کویر لوت به خراسان و مرو مى رسد، عبور دهند و از کوفه و قم عبور نکنند؟ در حالى که در کوفه و قم از امام ـ علیه السلام ـ استقبال بیشترى مى شد و موقعیت براى هدف ظاهرى مأمون آماده تر مى گشت ؟
3ـ چرا در نخستین دور مذاکرات که پیشنهاد خلافت را به امام مى داد، خود را ولیعهد قرار داد، در صورتى که مى بایست ولایتعهد بعد از حضرت رضا ـ علیه السلام ـ را به امام جواد ـ علیه السلام ـ واگذارد و یا لااقل به اختیار امام بگذارد؟
4ـ ولیعهد بودن امام ـ علیه السلام ـ آنهم با آن شرط که امام در هیچ کار حکومتى دخالت نکند ـ چه مقدار امت اسلامى را به واقع و حقیقت نزدی مى کرد؟ با توجه به این که عمر امام ـ علیه السلام ـ در حدود 20سال بیشتر از مأمون از بود و طبعاً روى حسابهاى عادى پیش بینى مى شد که امام ـ علیه السلام ـ زودتر از مأمون از دنیا رحلت کند و در نتیجه هرگز خلافت به آل على نمى رسید.
5ـ مأمون اگر از روى اعتقاد و ایمان اقدام مى کرد، چرا وقتى مواجه با امتناع امام ـ علیه السلام ـ شد، دست به تهدید زد و حضرت را با جبر و اکراه به قبول ولایتعهد وادار کرد؟
6ـ چرا وقتى حضرت على بن موسى الرضا ـ به هر سبب ـ به شهادت رسید، مأمون که همان ارادت را به امام جواد ـ علیه السلام ـ اظهار مى کرد، مقام ولایتعهد را به آن حضرت تفویض نکرد؟
7ـ چرا مأمون در جریان مشهور نماز عید حضرت را از راه باز گردانید و نخواست توجه توده ی مردم به آن حضرت جلب شود؟
8ـ چرا وقتى مأمون از مرو به طرف بغداد حرکت کرد نگذارد که حضرت در مرو بماند؟ اگر حقیقتاً حضرت ولیعهد بود چه مانعى داشت که در مرو باشد و این قسمت از کشور را تحت نظر داشته باشد؟
اینها سوءالاتى است که شاید ابتداءاً سهل و ساده به نظر برسد، ولى دقت در آنها مى تواند بخوبى روشن سازد که مأمون در این اقدام مخلص و راستگو نبود، بلکه موجبات دیگرى در میان بود که او را بدین کار وامى داشت (28)
هنگامى امام رضا ـ علیه السلام ـ ولیعهدى مأمون را پذیرفت که دید اگر امتناع ورزد، نه تنها جان خویش را به رایگان از دست مى دهد، بلکه علویان و دوستداران حضرت نیز همگى در معرض خطر واقع مى شوند.
بر امام لازم بود که جان خویشتن و شیعیان و هواخواهان را از گزندها برهاند، زیرا امت اسلامى به وجود آنان و آگاهى بخشیدنشان نیاز بسیار داشت . اینان بایستى باقى مى ماندند تا براى مردم چراغ راه و رهبر و مقتدا در حل مشکلات و هجوم شبهه ها باشند.
آرى ، مردم به وجود امام و دست پروردگان وى نیاز بسیار داشتند، چه ، در آن زمان موج فکرى و فرهنگى بیگانه اى بر همه جا چیره شده و در قالب بحثهاى فلسفى و تردید نسبت به مبادى خداشناسى ، ارمغان کفر و الحاد مى آورد؟ ازینرو بر امام لازم بود که بر جاى بماند و مسئولیت خویش را در نجات امت به انجام برساند و دیدیم که امام نیز ـ با وجود کوتاه بودن دوران زندگیش پس از ولیعهدى ـ چگونه عملاً وارد این کار زار شد.
حال اگر او با رد قاطع و همیشگى ولیعهدى ، هم خود و هم پیروانش را به دست نابودى مى سپرد، این فداکارى معلوم نیست همچون شهادت حیاتبخش و گرهگشاى سید شهیدان گرهى از کار بسته ی امت مى گشود. علاوه بر این ، نیل به مقام ولیعهدى ی اعتراف ضمنى از سوى عباسیان به شمار مى رفت دائر بر این
مطلب که علویان نیز در حکومت سهم شایسته اى دارند.
دیگر از دلائل قبول ولیعهدى از سوى امام آن بود که مردم خاندان پیامبر را در صحنه ی سیاست حاضر بیابند و به دست فراموشیشان نسپارند، و نیز گمان نکنند که آنان ـ همان گونه که شایع شده بود ـ فقط علما و فقهایى هستند که در عمل هرگز به کار ملت نمى آیند. شاید امام نیز در پاسخى که به سوءال <ابن عرفه > داد، نظر به همین مطلب داشت . ابن عرفه از حضرت پرسید:
ـ اى فرزند رسول خدا! به چه انگیزه اى وارد ماجراى ولیعهدى شدى ؟
امام پاسخ داد: به همان انگیزه اى که جدم على ـ علیه السلام ـ را وادار به ورود در شورا نمود (29).
گذشته از همه ی اینها، امام در ایام ولیعهدى خویش چهره ی واقعى مأمون را به همه شناساند و با افشا ساختن نیت و هدفهاى وى در کارهایى که انجام مى داد، هرگونه شبهه و تردیدى را از ذهن مردم زدود.
اینها که گفتیم هرگز دلیلى بر میلى باطنى امام براى پذیرفتن ولیعهدى نمى باشد، بلکه همان گونه که حوادث بعدى اثبات کرد، او مى دانست که هرگز از دسیسه هاى مأمون و دار و دسته اش در امان نخواهد بود و گذشته از مقام ، جانش نیز از آسیب آنان محفوظ نخواهد ماند. امام بخوبى در مى کرد که مأمون به هر وسیله اى که شده در مقام نابودى وى ـ جسمى یا معنوى ـ برخواهد آمد.
تازه اگر هم فرض مى شد که مأمون هیچ نیت شومى در دل ندارد، چنانکه گفتیم با توجه به سن امام امید زیستنش تا پس از مرگ مأمون بسیار ضعیف مى نمود. پس اینها هیچ کدام براى توجیه پذیرفتن ولیعهدى براى امام کافى نبود. از همه ی اینها که بگذریم و فرض را بر این بگذاریم که امام امید به زنده ماندن تا پس از درگذشت مأمون را
نیز مى داشت ، ولى برخوردش با عوامل ذى نفوذى که از شیوه ی حکمرانى وى خشنود نبودند، حتمى بود. همچنین توطئه هاى عباسیان و دار و دسته شان و بسیج همه ی نیروها و ناراضیان اهل دنیا بر ضد حکومت امام که برنامه اش اجراى احکام خدا به شیوه ی جدش پیامبر (ص ) و على ـ علیه السلام ـ بود، امام را با مشکلات زیانبارى روبرو مى ساخت .
فقط اتخاذ موضع منفى درست بود با توجه به تمام آنچه گفته شد درمى یابیم که براى امام ـ علیه السلام ـ طبیعى بود که اندیشه ی رسیدن به حکومت را از چنین راهى پر زیان و خطر از سر به درکند، چه ، نه تنها هیچ ی از هدفهاى وى را به تحقق نمى رساند، بلکه بر عکس سبب نابودى علویان و پیروانشان همراه با هدفها و آمالشان نیز مى گردید.
بنابراین ، اقدام مثبت در این جهت ی عمل انتحارى و بى منطق قلمداد مى شد.
حال با توجه به اینکه امام رضا ـ علیه السلام ـ در پذیرفتن ولیعهدى از خود اختیارى نداشت و نمى توانست این مقام را وسیله ی رسیدن به اهداف مقدّس خویش قرار دهد، و از سویى هم امام نمى توانست ساکت بنشیند و در برابر اقدامات دولتمردان چهره ی موافق نشان بدهد، پس بایستى برنامه اى بریزد که در جهت خنثى کردن توطئه هاى مأمون پیش برود (30).
امام رضا ـ علیه السلام ـ به صورتهاى گوناگونى براى خنثى کردن توطئه هاى مأمون موضع گرفت که مأمون آنها را قبلاً به حساب نیاورده بود. این این موضعگیریها:
نخستین موضعگیرى امام تا وقتى که در مدینه بود از پذیرفتن پیشنهاد مأمون خود دارى کرد و آنقدر سرسختى نشان داد تا بر همگان معلوم بدارد که مأمون به هیچ قیمتى از او دست بردار نمى باشد. حتى برخى از متون تاریخى به این نکته اشاره کرده اند که دعوت امام از مدینه به مرو با اختیار خود او صورت نگرفت و اجبار محض بود.
اتخاذ چنین موضع سرسختانه اى براى آن بود که دیگران بدانند که امام دستخوش نیرنگ مأمون قرار نمى گیرد و بخوبى به توطئه و هدفهاى پنهانیش آگاهى دارد. با این شیوه امام توانسته بود ش مردم را پیرامون آن رویداد برانگیزد.
موضعگیرى دوم بر رغم آنکه مأمون از امام خواسته بود که از خانواده اش هرکه را که مى خواهد همراه خویش به مرو بیاورد، ولى امام با خود هیچ کس حتى فرزندش جواد ـ علیه السلام ـ را هم نیاورد، در حالى که آن ی سفر کوتاه نبود، بلکه سفر و مأمونریتى بس بزرگ و طولانى بود که مى بایست امام طبق گفته ی مأمون رهبرى امت اسلامى را به دست بگیرد.
موضعگیرى سوم در ایستگاه نیشابور، امام با نمایاندن چهره ی محبوبش براى دهها و بلکه صدها هزار تن از مردم استقبال کننده ، روایت زیر را خواند:
خداوند متعال مى فرماید: کلمه ی توحید (لا اِلهَ اِلاّ اللّه ) دِژِ منست ، و هر کس به دِژِ من داخل شود از کیفرم مصون مى ماند.
در آن روز این حدیث را حدود بیست هزار نفر به محض شنیدن از زبان امام نوشتند. جالب توجه آنکه مى بینیم امام در آن شرائط هرگز مسائل فرعى دین و زندگى مردم را عنوان نکرد، از نماز و روزه و این قبیل مطالب چیزى را گفتنى ندید و نیز مردم را به زهد در دنیا و امثال آن تشویق نکرد. و با آنکه داشت به ی سفر سیاسى به مرو مى رفت هرگز مسائل سیاسى یا شخصى خویش را با مردم در میان ننهاد.
به جاى همه ی اینها، امام به عنوان رهبر حقیقى مردم توجه همگان را به مسئله اى معطوف کرد که مهمترین مسائل در زندگى حال و آینده شان به شمار مى رفت .
آرى ، امام در آن شرائط حساس فقط بحث <توحید> را پیش کشید، چه ، توحید پایه ی هر زندگى با فضیلتى است که ملتها به کم آن از هر نگونبختى و رنجى ، رهایى مى یابند و اگر انسان توحید را در زندگى خویش گم کند همه چیز را از کف باخته است . ضمناً، با توجه به کلامى که چند لحظه بعد فرمود، مى خواست بفهماند که جامعه ی وسیع و پرتکاپوى اسلامى آن روز، از حقیقت توحید عارى و خالى است .
پس از فرو خواندن حدیث توحید، ناقه ی امام به راه افتاد، ولى هنوز دیدگان هزاران انسان شیفته به سوى او بود. همچنانکه مردم غرق در افکار خویش بودند و یا به حدیث توحید مى اندیشیدند، ناگهان ناقه ایستاد و امام سراز عمارى بیرون آورد و کلمات جاویدان دیگرى به زبان آورد و با صداى رسا گفت : <کلمه ی توحید شروطى هم دارد، من از جمله ی شروط آن هستم >. در اینجا امام ی مسئله ی بنیادى دیگرى را عنوان کرد: مسئله ی <ولایت > را که چون تنه اى برآمده از ریشه ی درخت توحید است .
آرى ، اگر ملت خواهان زندگى با فضیلتى است پیش از آنکه مسئله ی رهبرى حکیمانه و دادگرانه برایش حل شود، هرگز امورش به سامان نخواهد رسید. اگر مردم به ولایت نگروند جهان صحنه ی تاخت و تاز ستمگران و طاغوتهایى خواهد بود که براى خویشتن حق قانونگذارى که مختص خداست ، قائل شده و با اجراى احکامى غیر از حکم خدا جهان را به وادى بدبختى ، نکبت ، شقاوت ، سرگردانى و بطالت خواهند کشانید...
اگر براستى رابطه ی ولایت با توحید را در کنیم ، خواهیم دریافت که گفته ی امام : <و من از جمله ی آن هستم > با ی مسئله ی شخصى به نفع خود او سر و کار نداشت ، بلکه با این بیان مى خواست ی موضوع اساسى و کلى را خاطر نشان کند.
لذا پیش از خواندن حدیث مزبور، سلسله ی سند آن را هم ذکر کرد و به ما فهماند که این حدیث ، کلام خداست که از زبان پدرش و جدش و دیگر اجدادش تا رسول خدا شنیده شده است . چنین شیوه اى در نقل حدیث از امامان ما بسیار کم سابقه دارد، مگر در موارد بسیار نادرى مانند اینجا که امام مى خواست مسئله ی <رهبرى امت > را به مبداء على و خدا پیوسته سازد و ضمناً شجره نامه ی تاریخى امامت معصوم را به امت اسلامى معرفى کند.
امام در شهر نیشابور براى بیان این حقیقت از فرصت حساسى که به دست آمده بود حکیمانه سود جست و در برابر صدها هزار تن خویشتن را به حکم خدا، پاسدار دژ توحید معرفى کرد. بنابراین ، بزگترین هدف مأمون را با این آگاهى بخشیدن به توده ها درهم کوبید، چه ، او مى خواست که با کشاندن امام به مرو از وى اعتراف بگیرد که بلى حکومت او و بنى عباس ی حکومت مشروع و اسلامى است .
موضعگیرى چهارم:امام ـ علیه السلام ـ چون به مرو رسید ماهها گذشت و او همچنان از موضع منفى با مأمون سخن مى گفت . نه پیشنهاد خلافت و نه پیشنهاد ولیعهدى ـ هیچ کدام ـ را نمى پذیرفت تا آنکه مأمون با تهدیدهاى مکرر به قصد جانش برخاست .
امام با این گونه موضعگیرى زمینه را طورى چید که مأمون را رویاروى حقیقت قرار داد. امام گفت : مى خواهم کارى کنم که مردم نگویند على بن موسى به دنیا چسبیده ، بلکه این دنیاست که از پى او روان شده است . با این رویّه به مأمون فهماند که نیرنگش چندان موفقیت آمیز نیست و در آینده نیز باید دست از توطئه و نقشه ریزى بر دارد. در نتیجه از مأمون سلب اطمینان کرد و او را در هر عملى که مى خواست انجام دهد به تزلزل در انداخت . علاوه بر این ، در دل مردم نیز بر ضد مأمون و کارهایش ش و تردید افکند.
موضعگیرى پنجم امام رضا ـ علیه السلام ، به اینها نیز بسنده نکرد، بلکه در هر فرصتى تاءکید مى کرد که مأمون او را به اجبار و با تهدید به قتل ، به ولیعهدى رسانده است .
افزون بر این ، مردم را گاه گاه از این موضوع نیز آگاه مى ساخت که مأمون بزودى دست به نیرنگ زده ، پیمان خود را خواهد شکست . امام بصراحت مى گفت که به دست کسى جز مأمون کشته نخواهد شد و کسى جز مأمون او را مسموم نخواهد کرد. این موضوع را حتى در پیش روى مأمون هم گفته بود.
امام تنها به گفتار بسنده نمى کرد، بلکه رفتارش نیز در طول مدت ولیعهدى همه از عدم رضایت وى و مجبور بودنش حکایت مى کرد. بدیهى است که اینها همه عکس نتیجه اى را که مأمون از ولیعهدى وى انتظار مى داشت ، به بار مى آورد.
موضعگیرى ششم امام ـ علیه السلام ـ از کوچکترین فرصتى که به دست مى آورد سود جسته ، این معنا را به دیگران
یاد آورى مى کرد که مأمون در اعطاى سمت ولیعهدى به وى کار مهمى نکرده جز آنکه در راه بر گرداندن حق مسلم خود او که قبلاً از دستش به غصب ربوده بود، گام بر داشته است ، بنابراین امام پیوسته مشروع نبودن خلافت مأمون را به مردم خاطر نشان مى ساخت .
موضعگیرى هفتم امام براى پذیرفتن مقام ولیعهدى شروطى قائل شد که طى آنها از مأمون چنین خواسته بود: امام هرگز نه کسى را بر مقامى گمارد، نه کسى را عزل کند، نه رسم و سنتى را براندازد و نه چیزى از وضع موجود را دگرگون سازد، بلکه از دور مشاور در امر حکومت باشد. مأمون نیز تمام این شروط را پذیرفت . بنابراین مى بینیم که امام بر پاره اى از هدفهاى مأمون خط بطلان کشید، زیرا اتخاذ چنین موضعى دلیل گویایى بود بر امور زیر:
الف ـ اعتراف نکردن به مشروع بودن سیستم حکومتى وى .
ب ـ سیستم موجود هرگز نظر امام را به عنوان ی نظام حکومتى تاءمین نمى کرد.
ج ـ مأمون بر خلاف نقشه هایى که در سر پرورانده بود، دیگر با قبول این شروط نمى توانست کارهایى را بنام امام و به دست او انجام دهد.
د ـ امام هرگز حاضر نبود تصمیمهاى قدرت حاکم را اجرا سازد (31).
با اینکه اسلام در عصر پیامبر (ص ) از محیط حجاز بیرون نرفت ، ولى چون زیر بنایى محکم و استوار داشت بعد از رحلت آن حضرت بسرعت رو به گسترش نهاد، آنچنانکه در مدت کوتاهى سراسر دنیاى متمدن آن عصر را فرا گرفت و باقیمانده ی تمدنهاى پنجگانه ی عظیم روم ، ایران ، مصر، یمن ، کلده و آشور را که در شمال ، شرق ، غرب و جنوب حجاز بودند، در کوره ی داغ خود فرو برد تا آنچه خرافه و ظلم و انحراف و فساد و استبداد بود، بسوزد و آنچه مثبت و مفید بود زیر چتر تمدن شکوهمند اسلامى با صبغه ی الهى و توحیدى باقى بماند، بلکه رشد و نمو یابد. طبیعت علم دوستى اسلام سبب شد که به موازات پیشرفتهاى سیاسى و عقیدتى در کشورهاى مختلف جهان ، علوم و دانشهاى آن کشورها به محیط جامعه ی اسلامى راه یابد و کتب علمى دیگران از یونان گرفته تا مصر و از هند تا ایران و روم به زبان تازى ، که زبان قرآن بود، ترجمه شود.
علماى اسلام که فروغ اندیشه ی خود را از مشعل قرآن گرفته بودند، دانشهاى دیگران را مورد نقد و بررسى قرار دادند و ابتکارات و ابداعات جدید و فراوانى بر آن افزودند و بر <مادّه ء> فرهنگ و تمدن گذشته ، <صورت > نو و صبغه ی اسلامى زدند.
ترجمه ی آثار علمى دیگران از زمان حکومت امویان (که خود با علم و اسلام بیگانه بودند) شروع شد و در عصر عباسیان ، مخصوصاً زمان هارون و مأمون ، به اوج خود رسید (همان گونه که در این زمان وسعت کشور اسلامى به بالاترین حد خود در طول تاریخ رسید).
البته این حرکت علمى چیزى نبود که به وسیله ی عباسیان یا امویان پایه گذارى شده باشد، این ، نتیجه ی مستقیم تعلیمات اسلام در زمینه ی علم بود که براى علم و دانش وطنى قائل نبود و به حکم : <اُطلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوبِالصِّینِ وَ اُطْلُبُوا الْعِلْمَ وَلَوْ بِسَفکِ الْمُهَجِ وَخَوْضِ اللُجَج ِ>، مسلمانان را به دنبال آن مى فرستاد، هر چند در دور افتاده ترین نقاط جهان یعنى چین ، و با پرداختن هرگونه بها در این راه حتى خون قلب بود.
در تواریخ آمده است که مأمون شبى ارسطاطالیس ، فیلسوف مشهور یونانى را در خواب دید، از او مسائلى پرسید و چون از خواب برخاست به فکر ترجمه ی کتابهاى آن فیلسوف افتاد، نامه اى به پادشاه روم نوشت و از وى خواست مجموعه اى از علوم قدیم که در بلاد روم بود، براى او بفرستد. پادشاه روم پس از گفتگوى بسیار، این درخواست را پذیرفت .
مأمون جمعى از دانشمندان را مانند <حجاج بن مطر> و <ابن بطریق > و <سلما>، سرپرست <بیت الحکمة> (کتابخانه ء بسیار بزرگ و مشهور بغداد) را مأمونر انجام این مهم نمود.
آنان آنچه را از بلاد روم یافتند و پسندیدند جمع آورى کرده نزد مأمون فرستادند و مأمون دستور ترجمه ی آنها را داد(32).
بدون شک خوابهاى سیاست بازان کهنه کارى همچون مأمون ، ساده نیست و قاعدتاً جنبه سیاسى دارد! آنها در این خوابها امورى را مى بینند که پایه هاى کاخ بیدادگریشان را محکم مى سازد و به هر حال این عمل مأمون از نظر تحلیل سیاسى احتمالاتى دارد:
1ـ مأمون براى اینکه خود را مسلمانى طرفدار علم و دانش قلمداد کند، دست به این کار زد تا از این طریق امتیاز و وجهه اى کسب کند.
2ـ او مى خواست به این وسیله ی نوع سرگرمى براى مردم در برابر مشکلات اجتماعى و خفقان سیاسى درست کند.
3ـ هدف او جلب افکار اندیشمندان و متفکران جامعه ی اسلامى به سوى خود و در نتیجه تقویت پایه هاى حکومت بود.
4ـ او مى خواست از این طریق دکانى در برابر مکتب علمى اهل بیت پیامبر (ص ) که در میدان علم و دانش در اوج شهرت بودند، باز کند و بدین وسیله مشتریان آن مکتب را کم کند و از فروغ آن بکاهد.
5ـ او مى خواست ثابت کند که دستگاه خلافت بنى عباس شایستگى حکومت بر کشورهایى همچون ایران ، روم و مصر را دارد.
البته منافاتى در میان این احتمالات پنجگانه نیست و ممکن است همه ی آنها مورد توجه مأمون بوده ، ولى علت هرچه باشد در این مسئله ش نیست که او در ترجمه ی کتابهاى یونانى کوشش بسیار نمود، و پول زیادى در این راه صرف کرد، به طورى که مى گویند گاه در مقابل وزن کتابها طلا مى داد، و به قدرى به ترجمه ی کتابها توجه داشت که روى هر کتابى که به نام او ترجمه مى شد علامتى مى گذارد، و مردم را به خواندن و فرا گرفتن آن علوم تشویق مى کرد، با حکما خلوت مى نمود و از معاشرت آنها اظهار خشنودى مى کرد(33) و به این ترتیب نشر علوم و دانشهاى دیگران ، در کنار دانشهاى اسلامى ، مسئله ی مطلوب روز شد، حتى اشراف و اعیان دولت که معمولاً شامه ء تیز و حساسى در این گونه امور دارند خط مأمون را تعقیب کردند، ارباب علم و فلسفه ، منطق را گرامى داشتند و در نتیجه ، مترجمین بسیارى از عراق ، شام ، ایران به بغداد آمدند (34).
<جرجى زیدان > مورخ مشهور مسیحى در این زمینه مى نویسد:
هارون الرشید (حک 170ـ 193 موقعى به خلافت رسید که به واسطه ی آمد و شد دانشمندان و پزشکان هندى و ایرانى و سریانى به بغداد افکار مردم تا حدى پخته شده بود و توجه اذهان عمومى به علوم و کتب پیشینیان توسعه یافته بود. دانشمندان غیر مسلمان که زبان عربى آموخته بودند و با مسلمانان معاشرت داشتند آنان را به فراگرفتن علوم گذشته تشویق مى کردند، ولى باز هم مسلمانان از توجه به علوم بیگانه جز علم پزشکى بیم داشتند، چه ، فکر مى کردند که جز طبّ علوم بیگانه ی دیگر مخالف اسلام است . با اینهمه ، چون پزشکان نزد خلفا مقرب شدند و غالب آنان دوستدار منطق و فلسفه بودند و از آن علم بهره اى داشتند، خواه ناخواه خلفا را به شنیدن مطالب منطقى و فلسفى مشغول مى داشتند. رفته رفته خلفا با فلسفه و منطق آشنا شدند و با آن خو گرفتند، تا آنجا که اگر کشورى یا شهرى را فتح مى کردند کتابهاى آنجا را آتش نمى زدند و نابود نمى ساختند بلکه دستور مى دادند کتابها را به بغداد بیاورند و به زبان عربى ترجمه کنند، چنانکه هارون پس از فتح <آنکارا> و <عموریه > و سایر شهرهاى روم کتابهاى بسیارى در آن بلاد به دست آورده ، آن ها را به بغداد حمل کرد و طبیب خود، <یوحنا بن ماسویه > را دستور داد آن کتابها را به عربى ترجمه کند. اما کتابها مزبور، راجع به طب یونانى بود و چیزى از فلسفه در آن یافت نمى شد.
در زمان هارون کتاب <اُقلیدِس > براى مرتبه ی اول توسط <حجاج بن مطر> به عربى ترجمه شد و این ترجمه را <هارونیّه > مى گویند و بار دیگر در زمان مأمون آن کتاب به عربى ترجمه شد و این دومى را <مأمونیّه > مى خوانند. <یحیى بن خالد برمکى > در زمان هارون کتاب <مِجَسْطى > را به عربى ترجمه کرد و عده اى آن کتاب را تفسیر کردند و چون بخوبى از عهده برنیامدند هارون <ابا حسان > و <سلما>، مدیر بیت الحکمة، را به آن کار گماشت و آنان مجسطى را با دقت تصحیح و تفسیر نمودند.
کتابهاى فلسفى در زمان مأمون ترجمه شد و آن هم به خاطر علاقه مندى خود مأمون به آن کار بود. از آغاز اسلام مسلمانان به آزادى گفتار و فکر و مساوات معتاد بودند و اگر هر ی از آنان درباره ی امور سیاسى و غیره فکرى به خاطرش مى رسید بى پروا آن را به خلیفه و یا امیر ابراز مى کرد و ابهت مقام فرمانروایى او را از این کار باز نمى داشت ، همین قسم در امور دینى نیز آزادى عقیده داشتند و اگر کسى چیزى از معناى آیه و یا حدیث در مى کرد و آن را مخالف نظر دیگران مى دید نظر خود را آشکارا مى گفت و با مخالفان مناظره و مجادله مى کرد و همین آزادى فکر و عقیده ، سبب پیدایش مذاهب مختلف گشت ، به قسمى که پس از انقضاى دروه ی صحابه و آغاز قرن دوم هجرى فرقه هاى متعددى در جهان اسلام پدید آمد که از جمله ی آنها فرقه ء <معتزله > بود. معتزله گروه بسیارى بودند که اساس مذهب آنان تطبیق دین و عقل مى باشد و اگر با دقت در افکار و عقاید آنان مطالعه شود معلوم مى گردد که بعضى از افکار و آراى آنان با جدیدترین آراى انتقادى مذهبى امروز موافق در مى آید.
مذهب اعتزال در اواخر قرن اول هجرى پدید آمد و چون اصول این مذهب پیروى از احکام عدل و منطق بود، لذا در مدت کوتاهى پیروان زیادى پیدا کرد. و در زمینه فقه ، منصور عباسى با پیراوان طریقه ی راءى و قیاس موافق بود و از همینرو ابوحنیفه را پیش انداخته و با نظر او همراه شد. این فکر و نظر منصور پس از وى نیز در میان عباسیان باقى ماند. اتفاقاً مذهب معتزله با این طریقه (پیروى از راءى و قیاس ) بسیار نزدی است ، چون طایفه ی مزبور کوشش داشتند عقاید خود را با ادله عقلى ثابت کنند و بدین جهت هر کس را که مطلع از منطق و گفته هاى ارسطو مى دیدند دنبال او را مى گرفتند و از او براى تاءیید نظر خود و جدال با مخالفان استمداد مى کردند. در زمان خلافت مهدى به علّت کثرت زنادقه ، این فکر (پیروى از منطق ) بیشتر شایع شد. طایفه ی برامکه نیز از پیروان راءى و قیاس بودند و طبعاً به علم توجه و اشتیاق داشتند، و بدان جهت پیش از مأمون به ترجمه ی کتابهاى علمى مشغول شدند و در خانه هاى خویش انجمن مباحثه و مناظره تشکیل دادند. ظاهراً هارون با این کار آنان موافق نبود و برامکه از بیم وى تظاهر به آن عمل نمى کردند.
همین که مأمون خلیفه شد (حک 198ـ 218) اوضاع تغییر یافت ، چه ، مأمون مرد باهوش و مطلعى بود و به طریقه ء قیاس میل وافر داشت و بسیارى از کتب قدیم را که قبل از وى ترجمه شده بود، مطالعه و بررسى کرده بود و در نتیجه بیش از پیش به طریقه ی قیاس متمایل گشت و سرانجام مذهب معتزله را پذیرفته و بزرگان آن طایفه (ابى الهذیل علاف ، ابراهیم بن سیار و غیره ) را به خود نزدی ساخت و مجالس مناظره با علماى علم کلام تشکیل داد و در مذهب اعتزال پا برجا ماند و پیروان آن طریقه را همراهى کرد. در اثر این توجه مأمون حرفهایى که اظهار آن (به علّت بیم از فقهاى عامّه ) ممکن نبود، بى پرده در میان مردم شایع شد و از آن جمله صحبت از مخلوق بودن قرآن بود که یکى از دعاوى معتزله مى باشد.
اتفاقاً مأمون پیش از رسیدن به مقام خلافت ، به آن موضوع (خلق قرآن ) معتقد بود و مسلمانان مى ترسیدند که مبادا مأمون خلیفه شود و آن عقیده را ترویج کند، تا حدى که <فُضیل بن عیاض > علناً مى گفت : من از خدا براى هارون طول عمر مى خواهم تا از شر خلافت مأمون در امان باشم .
اما بالاخره مأمون خلیفه شد و به پیروى از معتزله تظاهر کرد. فقهاى عامه که این را دیدند، جار و جنجال بر پا کردند و چون اکثریت مسلمانان نیز بر خلاف معتزله بودند، این هیاهو براى مأمون تولید زحمت کرد. مأمون که نمى توانست از نظر خود بر گردد، از راه مناظره و مباحثه ی علمى وارد شد و مجالس بحث و گفتگو تشکیل داد تا گفته هاى طرفین با عقل و منطق سنجیده شود و براى تاءیید مباحث منطقى دستور ترجمه ی کتب فلسفى و منطقى را صادر کرد تا هرچه زودتر از یونانى به عربى ترجمه شود و خود نیز آن ترجمه ها را مطالعه مى کرد و عقیده اش درباره ی معتزله در اثر مطالعه ی کتب مزبور محکمتر مى گشت ، ولى این تمهیدات در جلب عامه ی مردم به عقاید مأمون تاءثیر جندانى نداشت و زمانى که مأمون این را دانست و از مماشات نومید شد به قواى قهریه دست زد و در اواخر خلافت خویش یا مخالفان اعتزال بخشونت رفتار کرد و هنگامى که خارج از بغداد بود به <اسحق بن ابراهیم >، والى بغداد، دستور داد قضات و شهود و اهل علم را امتحان کند و هر کدام آنان که به مخلوق بودن قرآن اقرار دارد آزاد گردد و کسانى که آن عقیده را ندارند به آنان تعلیم داده شود (35).
با توجه بدانچه گفتیم ، چنان به نظر مى رسد که مأمون به علّت کثرت اطلاعات و آزادى عقیده و تمایل به قیاس عقلى ، از ترجمه ی علوم یونانى به عربى با نداشت و ابتداءاً براى تاءیید مذهب معتزله به ترجمه ی کتب منطق و فلسفه دست زد، سپس به ترجمه ی کلیه ی تاءلیفات ارسطو از فلسفه و غیره ـ پرداخت و بدین گونه در اوائل قرن سوم هجرى ترجمه ی آن کتابها آغاز گشت . معتزله مانند تشنه اى که به آب برسد، مطالب فلسفى ارسطو را دریافتند و آن را کاملاً بررسى و مطالعه کردند و در نتیجه براى مبارزه با مخالفان ، حربه ی تازه اى به دست آوردند (36)
دکتر <ابراهیم حسن > نیز در این باره چنین مى نویسد:
ترجمه ی کتابهاى بیگانه به زبان عربى در دوران امویان رواجى نداشت <خالد بن یزید بن معاویه > نخستین کسى بود که طب و شیمى را به زبان عربى درآورد، وى گروهى از یونانیان مقیم مصررا فرا خواند و خواست تا بسیارى از کتابهاى یونانى و مصرى را که از شیمى عملى سخن داشت براى او به عربى برگردانند. وى کوشش مى کرد تا از راه شیمى طلاى مصنوعى به دست آورد. در دوران <عبدالمل مروان > دفترهاى دولت را که تا آن روز به فارسى و یونانى بود، به زبان عربى برگرداندند و دیوان مصر را نیز که به زبان مصرى و یونانى بود، به عربى ترجمه کردند. زمانى که دولت عباسى روى کار آمد، از آنجا که این دولت رو به پارسیان داشت ، عربان و پارسیان در
پایتخت ایشان با هم اختلاط و آمیزش یافتند و خلفا به دانستن علوم یونان و ایران رغبت نشان دادند. <منصور> فرمان داده بود تا چیزى از کتابهاى بیگانه را ترجمه کنند. <حنین بن اسحاق > بعضى از کتابهاى <سُقراط> و <جالینوس > را براى وى به عربى برگرداند. ابن مُقَفَّع ، <کلیله > را به عربى در آورد و نیز کتاب <اُقلیدس > را ترجمه کرد و جز <ابن مقفع > بسیارى دیگر از دانشمندان نیز در کار ترجمه ی متون به زبان فارسى شهرتى یافتند، مانند خاندان نوبختیان و حسن بن سهل (وزیر مأمون ) و احمد بن یحیى بلاذرى (موءلف فتوح البلدان ) و عمرو بن فرخان . در دوران هارون ترجمه رواجى دیگر یافت : از بعضى از شهرهاى بزرگ روم کتابهایى به تصرف وى افتاد و او گفت : از کتابهاى یونان هرچه به دست آمد ترجمه کنند. تشویقى نیز که برمکیان از مترجمان مى کردند و ایشان را عطاهاى خوب مى دادند، در رواج ترجمه موءثر بود. خود مأمون هم ترجمه مى کرد او مخصوصاً به ترجمه ء کتابهاى یونانى و ایرانى علاقه داشت و کسانى را به قُسطنطنیه فرستاد تا کتابهاى کمیاب فلسفه و هندسه و موسیقى و طب را بیاورند. <ابن ندیم > مىگوید: میان مأمون و پادشاه روم نامه هایى رد و بدل شد و از او خواست تا از علوم قدیم که در خزانه ی روم بود، کتابهایى بفرستد و او از پس امتناع پذیرفت و مأمون گروهى را که <حجاج بن مطر> و <ابن بطریق > و <سلما>، سرپرست <دارالحکمة>، از آن جمله بودند، فرستاد تا از آن کتابها هرچه خواستند بر گرفتند و چون نزد مأمون بردند دستور داد تا آنها را به عربى برگردانند. و آنان نیز این کار را کردند. <قسطابن لوقا> در کار ترجمه از یونانى و سریانى و کلدانى نظارت داشت و یحیى بن هارون مراقب ترجمه هاى فارسى بود. تشویق و تاءیید مترجمان ، خاص مأمون نبود که مردم به دین ملو مى رفتند و بسیارى از کتابها به همت توانگران به عربى ترجمه گردید. از آن جمله محمد و احمد و حسن پیروان <شاکر> منجم بودند که مال بسیارى براى فراهم کردن کتابهاى ریاضیات دادند و در هندسه و موسیقى و نجوم آثار گرانبها داشتند، هم آنها <حنین بن اسحاق > را به دیار روم فرستادند تا کتابهاى کمیاب بیاورد.
در دوران مأمون ریاضیدانهاى بزرگ پدید آمدند که محمد بن موسى خوارزمى از آن جمله بود. وى نخستین کسى بود که درباره ی جبر مطالعات منظم کرد و آن را از علم حساب جدا کرد. رواج ترجمه ی نتیجه ی طبیعى داشت که بسیارى از مسلمانان درباره ی ترجمه ها بحث و تحقیق کردند و بر آن حاشیه زدند و خطاها را به اصلاح آوردند که از آن جمله <یعقوب بن اسحاق کندى > را باید نام برد. وى در طب و فلسفه و حساب و منطق و هندسه و نجوم تبحر داشت و در تاءلیفات خود از روش ارسطو پیروى مى کرد و بسیارى از کتابهاى فلسفه را ترجمه کرد و مشکلات آن را توضیح داد. بجز او سه تن دیگر در این مرحله شهرت داشتند: حنین بن اسحاق و ثابت بن قره ی حرانى و عمرو بن فرخان طبرى .
عباسیان همه ی علوم یونانى و پارسى را از فلسفه و طب و نجوم و ریاضیات و موسیقى و منطق و هیئت و جغرافیا و تاریخ و حِکَم و سِیَر ترجمه کردند. <ابن ندیم > مى گوید: فرزندان شاکر منجم هر ماهه به گروه مترجمان که حنین بن اسحاق و جیش بن حسن و ثابت بن قره از آن جمله بودند، قریب پانصد دینار مقررى مى دادند.
در دوران اموى کتابخانه اهمیتى نداشت و چون به دوران عباسى کار ترجمه بالا گرفت و کاغذ سازى پیش رفت ، ورّاقان پدید شدند که کارشان نویسانیدن و خرید و فروش کتاب بود و مکانهاى وسیع داشتند که دانشوران و ادیبان در آنجا فراهم مى شدند. به دنبال این نهضت ، کتابخانه هاى بزرگ پدید آمد که کتابهاى دینى و علمى در آن نگهدارى مى شد و بعدها همین کتابخانه ها معروفترین مراکز فرهنگى دنیاى اسلام شد.
<دارالحکمة> که به احتمال قوى هارون بنیانگذار آن بود و مأمون پس از پدر، آن را تاءیید کرد و کتابهاى بسیار بدان داد، بزرگترین کتابخانه هاى دوران عباسى بود و همچنان باقى بود تا بغداد به دست مغولان افتاد. این کتابخانه از همه ی علوم متداول کتابها داشت و عالمان و ادیبان که به قصد مطالعه به آنجا مى رفتند در نهضت علمى دوران خویش نفوذ بسیار داشتند و فرهنگ اسلام و فرهنگ قدیم را میان مسلمانان و همه ی مردم دیگر رواج مى دادند. ترویج علم ، خاص خلفا نبود، بلکه وزیران و بزرگان دولت نیز تقلید از ایشان مى کردند. <مسعودى >
مى گوید: یحیى بن خالد برمکى به بحث و مناظره راغب بود و مجلسى داشت که متکلمان اسلام و ملل دیگر در آن فراهم مى شدند (37).
اما با وجود این همه تلاشهاى علمى ، آنچه مایه ی نگرانى بود، این بود که در بین این گروه مترجمان ، افرادى از پیروان متعصب و سرسخت مذاهب دیگر مانند زردشتیان ، صابئیان ، نسطوریان ، رومیان و برهمنهاى هند بودند که آثار علمى بیگانه را از زبانهاى یونانى ، فارسى ، سریانى ، هندى ، لاتین و غیره به عربى ترجمه مى کردند.
یقیناً همه ی آنها در کار خود حسن نیّت نداشتند و گرهى از آنان سعى مى کردند که آب را گل آلود کرده و ماهى بگیرند و از این بازار داغ انتقال علوم بیگانه به محیط اسلام ، فرصتى براى نشر عقاید فاسد و مسموم خود، به دست آورند و درست به همین علت عقاید خرافى و افکار انحرافى و غیر اسلامى در لابلاى این کتب بظاهر علمى ، به محیط اسلام راه یافت ، و بسرعت در افکار گروهى از جوانان و افراد ساده دل و بى آلایش نفوذ کرد (38).
مسلماً در آن زمان ی هیاءت نیرومند علمى که از تقوا و دلسوزى برخوردار باشد در در بار عباسیان وجود نداشت که آثار علمى بیگانگان را مورد نقد و بررسى دقیق قرار دهد، و آن را از صافى جهان بینى اصیل اسلامى بگذراند، دردها و ناخالصیها را بگیرد و تنها آنچه را که صافى و بى غل و غش است در اختیار جامعه ی اسلامى بگذارد. مهم این جاست که این شرائط خاص فکرى و فرهنگى وظیفه ی سنگینى بر دوش امام على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ گذارد و آن امام بزرگوار که در آن عصر مى زیست و بخوبى از این وضع خطرنا آگاه بود، دامن همت بر کمر زد و انقلاب فکرى عمیقى ایجاد فرمود، و در برابر این امواج سهمگین و تند باد خطرنا، اصالت عقیده و فرهنگ جامعه ی اسلامى را حفظ کرد و سرانجام این کشتى را با رهبرى حکیمانه ی خویش از سقوط در گرداب خطرنا انحراف و التقاط رهایى بخشید.
اهمیت این مسئله آنگاه روشنتر مى شود که بدانیم وسعت کشور اسلامى در عصر هارون و مأمون به آخرین حد خود رسیده بود، به طورى که بعضى از مورخان معروف تصریح کرده اند در هیچ عصر و زمان چنان حکومت گسترده اى در جهان وجود نداشت (تنها وسعت کشور اسکندر کبیر را با آن قابل مقایسه مى دانند).
در آن زمان کشورهاى زیر همه در قلمرو اسلام قرار داشت :
ایران ، افغانستان ، سند، ترکستان ، فقفاز، ترکیه ، عراق ، سوریه ، فلسطین ، عربستان ، سودان ، الجزایر، تونس ، مراکش ، اسپانیا (اندلس ) و به این ترتیب مساحت کشورهاى اسلامى در عصر عباسیان بدون محاسبه ی اسپانیا برابر با مساحت تمام قاره ی اروپا بود یا بیشتر! (39)
طبیعى است که فرهنگ پیشین این کشورها به مرکز اسلام نفوذ مى کرد و این نفوذ، مایه ی اختلاط و آمیختگى آنها با اندیشه و فرهنگ اصیل اسلامى بود، در حالى که غثّ و سمین و سره و ناسره در آن فرهنگها با هم مخلوط بود.
انگیزه ی اصلى مأمون براى تشکیل جلسات مناظره مأمون پس از تحمیل مقام ولایتعهد بر امام على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ در خراسان جلسات گسترده ی بحث و مناظره تشکیل داد، و از اکابر علماى زمان ، اعم از مسلمان و غیر مسلمان ، به این جلسات دعوت کرد.
بى شک پوشش ظاهرى این دعوت اثبات و تبیین مقام والاى امام ـ علیه السلام ـ در رشته هاى مختلف علوم و مکتب اسلام بود، اما در این زیر این پوشش ظاهرى چه صورتى پنهان بود، در میان محققان گفتگو است.
1ـ گروهى که با بدبینى این مسائل را مى نگرند ـ و حق دارند که بدبین باشند، چرا که اصل در تفسیر نگرشهاى سیاسى جباران بر بدبینى است ـ مى گویند: مأمون هدفى جز این نداشت که به پندار خویش مقام امام ـ علیه السلام ـ را در انظار مردم ، مخصوصاً ایرانیان که سخت به اهل بیت عصمت ـ علیهم السلام ـ علاقه داشتند و عشق مى ورزیدند، پایین بیاورد، به گمان این که امام ـ علیه السلام ـ تنها به مسائل ساده اى از قرآن و حدیث آشناست و از فنون علم و استدلال بى بهره است
گروهى فوق ، براى اثبات این مدعا به گفتار خود مأمون که در متون اسلامى آمده است ، استدلال مى کنند. چنانکه در روایتى از نوفلى ، یار نزدیک امام ـ علیه السلام ، مى خوانیم .
سلیمان مروزى ، عالم مشهور علم کلام ، در خطه ی خراسان نزد مأمون آمد. مأمون او را گرامى داشت و انعام فراوان داد. سپس به او گفت:
پسر عمویم على بن موسى ـ علیه السلام ـ از حجاز نزد من آمده و او علم کلام (عقاید) و دانشمندان این علیرا دوست دارد، اگر مایلى روز ترویه (روز هشتم ماه ذى الحجه)، (انتخاب این روز شاید براى اجتماع گروه بیشترى از علما بوده است ) نزد ما بیا و با او به بحث و مناظره بنشین.
سلیمان که به علم و دانش خود مغرور بود، گفت : اى امیرموءمنان ! من دوست ندارم از مثل او در مجلس تو در حضور جماعتى از بنى هاشم سوءال کنم ، مبادا از عهده برنیاید و مقامش پایین آید، من نمى توانم سخن را با امثال او زیاد تعقیب کنم
مأمون گفت : هدف من نیز چیزى جز این نیست که راه را بر او ببندى ، چرا که من مى دانم تو در علم و مناظره توانا هستى.
سلیمان گفت : اکنون که چنین است مانعى ندارد، در مجلسى از من و او دعوت کن و در این صورت مذمتى بر من نخواهد بود.(40)
(این مناظره با قرار قبلى ترتیب یافت و امام ـ علیه السلام ـ در آن مجلس سلیمان را سخت در تنگنا قرار داد و تمام راههاى جواب را بر او بست و ضعف و ناتوانى او را آشکار ساخت.
شاهد دیگر حدیثى است که از خود امام على بن موسى الرضا نقل شده است . هنگامى که مأمون مجالس بحث و مناظره تشکیل مى داد، و شخصاً در مقابل مخالفان اهل بیت ـ علیهم السلام ـ به بحث مى نشست و امامت امیر موءمنان على ـ علیه السلام ـ و برترى او را بر تمام صحابه روشن مى ساخت تا به امام على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ تقرب جوید، امام ـ علیه السلام ـ به افرادى از یارانش که مورد وثوق بودند، چنین فرمود:
<فریب سخنان او را نخورید، به خدا سوگند هیچ کس جز او مرا به قتل نمى رساند، ولى چاره اى جز صبر ندارم تا دوران زندگیم به سر آید>!(41)
البته مأمون حق داشت که این گونه با کمال صراحت از مکتب امیرموءمنان على دفاع کند، زیرا از یک سو شعار نخستین حکومت عباسیان شعار <الرضا من آل محمد> بود و به برکت آن توانسته بودند روى کار آیند، و از سوى دیگر ستون فقرات لشکر و رجال حکومتش را ایرانیان تشکیل مى دادند که عاشق مکتب اهل بیت ـ علیهم السلام ـ بودند و براى حفظ آنها راهى جز این نداشت.
به هر حال تعبیرات امام ـ علیه السلام ـ در حدیث فوق بخوبى نشان مى دهد که مأمون در برنامه هایش در مورد جلسات مناظره صداقتى نداشت ، چنانکه ابوالصلت ، پیشکار امام ، در این باره مى گوید:
<....از آنجا که امام در میان مردم به علت فضائل و کمالات معنوى خود محبوبیت روزافزون مى یافت ، مأمون بر آن شد که علماى کلام را از هر نقطه ی کشور فراخواند، تا در مباحثه ، امام را به موضع عجز اندازند و بدین وسیله مقامش از نظر دانشمندان پایین بیاید، و عامه ی مردم نیز پى به کمبودهایش ببرند، ولى امام ـ علیه السلامـ دشمنان خود ـ از یهودى ، مسیحى ، زردشتى ، برهمن صابئى ، منکر خدا و...ـ همه را در بحث محکوم نمود...>(42)
جالب توجه آن که دربار مأمون پیوسته محل برگزارى این گونه مباحثات بود، ولى پس از شهادت امام ـ علیه السلام ـ دیگر اثرى از آن مجالس علمى و بحثهاى کلامى دیده نشد و این مسئله قابل دقت است.
خود امام ـ علیه السلام ـ هم که از قصد مأمون آگاهى داشت ، مى فرمود: هنگامى که من با اهل تورات به تواتشان ، با اهل انجیل به انجیلشان ، با اهل زبور به زبورشان ، با ستاره پرستان به شیوه ی عبرانیشان ، با موءبدان به شیوه ی پارسیشان ، با رومیان به سبک خودشان ، و با اهل بحث و گفتگو به زبانهاى خودشان استدلال کرده ، همه را به تصدیق خود وادار کنم ، مأمون خود خواهد فهمید که راه خطا را برگزیده ، و یقیناً پشیمان خواهد شد...(43)
و به این ترتیب نظر بدبینان در این زمینه کاملاً تقویت مى شود.
2ـ اگر از این انگیزه صرفنظر کنیم انگیزه ی دیگرى که در اینجا جلب توجه مى کند این است که مأمون مى خواست مقام والاى امام هشتم ـ علیه السلام ـ را تنها در بعد علمى منحصر کند، و تدریجاً او را از مسائل سیاسى کنار بزند، و چنین نشان دهد که امام مرد عالمى است و پناهگاه امت اسلامى در مسائل علمى است ، و او کارى با مسائل سیاسى ندارد و به این ترتیب شعار تفکیک دین از سیاست را عملى کند.
3ـ انگیزه ی دیگرى که در اینجا به نظر مى رسد این است که همیشه سیاستمداران شیاد و کهنه کار اصرار دارند در مقطعهاى مختلف ، سرگرمیهایى براى توده ی مردم درست کنند تا افکار عمومى را به این وسیله از مسائل اصلى جامعه و ضعفهاى حکومت خود منحرف سازند. او مایل بود که مسئله ی مناظره ی امام على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ با علماى بزرگ عصر و زمان خود نقل محافل و مجالس باشد، و همه ی علاقه مندان و عاشقان مکتب اهل بیت ـ علیهم السلام ـ در جلسات خود به این مسائل بپردازند و از پیروزیهاى امام در این مباحث سخن بگویند، و مأمون کارهاى سیاسى خود را با خیال راحت دنبال کند، و پوششى بر نقاط ضعف حکومتش باشد.
4ـ چهارمین انگیزه اى که در اینجا به نظر مى رسد، این است که مأمون خود، آدم بى فضلى نبود، تمایل داشت به عنوان یک زمامدار عالم در جامعه ی اسلامى معرفى گردد، و عشق او را به علم و دانش آن هم در محیط ایران خصوصاً، و در محیط اسلام آن روز عموماً همگان باور کنند، و این یک امتیاز براى حکومت او باشد و از این طریق گروهى را به خود متوجه سازد.
از آنجا که این جلسات بحث و مناظره به هر حال قطعاً جنبه ی سیاسى داشت و مسائل سیاسى معمولاً تک علتى نیستند، هیچ مانعى ندارد که بگوییم احتمالاً همه ی این انگیزه هاى چهار گانه براى مأمون مطرح بوده است.
در هر صورت با این انگیزه ها جلسات بحث و مناظره ی گسترده اى از سوى مأمون تشکیل شد، ولى چنانکه خواهیم دید مأمون از این جلسات ناکام بیرون آمد، و نه تنها به هدفش نرسید، بلکه نتیجه ی معکوس گرفت.
اکنون با در نظر گرفتن این مقدمات به سراغ قسمتى از این جلسات بحث و مناظره مى رویم ، هر چند با کمال تاءسف در متون تاریخ و حدیث گاهى جزئیات بحثهایى که رد و بدل شده اصلاً ذکر نگردیده ، بلکه بسیار خلاصه شده است ، و اى کاش امروز همه آن جزئیات در اختیار ما بود تا بتوانیم به عمق سخنان امام ـ علیه السلام ـ پى ببریم و از زلال کوثر علمش بنوشیم و سیراب شویم (و این گونه کوتاهیها و سهل انگاریها در کار روات حدیث ، و ناقلان تاریخ کم نیست که تنها تاءسفش امروز براى ما باقى مانده است )، ولى خوشبختانه قسمتهایى را مشروح نقل کرده اند که همانها مى تواند مشتى از خروار باشد.