حضرت على بن موسى الرضا علیهالسلام - در روز یازدهم ذیقعده سال 148 هجرى دیده به جهان گشود(1). مادر او بانویى با فضیلت بنام «تُکْتَمْ» بود که پس از تولد حضرت، از طرف امام کاظم علیهالسلام -«طاهره» نام گرفت(2)
کنیه او «ابوالحسن» و لقبش «رضا» است. او پس از شهادت پدر بزرگوارش در زندان بغداد (در سال 183 هجرى) در سن 35 سالگى عهدهدار مقام امامت و رهبرى امّت گردید
مدت امامت آن حضرت بیست سال بود که ده سال آن معاصر با خلافت «هارون الرشید»، پنج سال معاصر با خلافت «محمد امین»، و پنج سال آخر نیز معاصر با خلافت «عبدالله المأمون» بود.
امام تا آغاز خلافت مأمون در زادگاه خود، شهر مقدس مدینه، اقامت داشت، ولى مأمون پس از رسیدن به حکومت، حضرت را به خراسان دعوت کرد و سرانجام حضرت در ماه صفر سال 203 هجرى قمرى (در سن 55 سالگى) به شهادت رسید و در همان سرزمین به خاک سپرده شد(3)
از سال 183 هجرى که پیشواى هفتم حضرت موسى بن جعفر علیهماالسلام - در زندان بغداد به دستور هارون مسموم شد و از دنیا رفت، امامت پیشواى هشتم به مدت ده سال در دوران حکومت وى سپرى گردید.
این مدت، در آن عصر اختناق و استبداد و خودکامگى هارون، دوران آزادى نسبى و فعالیت فرهنگى و علمى امام رضا علیهالسلام - به شمار مىرود، زیرا هارون در این مدت متعرض امام نمىشد و حضرت آزادانه فعالیت مىنمود، ازینرو شاگردانى که امام تربیت کرد و علوم و معارف اسلامى و حقایقى از تعلیمات قرآن که حضرت در حوزه اسلام منتشر نمود، عمدتاً در این مدت صورت گرفت.
شاید علت مهم این کاهش فشار از طرف هارون، نگرانى وى از عواقب قتل امام موسى بن جعفر علیهالسلام - بود، زیرا گرچه هارون تلاش فراوانى به منظور کتمان این جنایت به عمل آورد، اما سرانجام جریان فاش شد و موجب نفرت و انزجار مردم گردید و هارون کوشش مىکرد خود را از این جنایت تبرئه سازد. گواه این معنا این است که هارون به عموى خود «سلیمان بن ابى جعفر»، که جنازه آن حضرت را از دست عمله ظلم وى گرفته با احترام به خاک سپرد، پیغام فرستاد که: «خدا سندى بن شاهک را لعنت کند، او این کار را بدون اجازه من انجام داده است»!(4)
مؤید دیگر این معنا اظهارات هارون در پاسخ «یحیى بن خالد برمکى» در مورد على بن موسى علیهالسلام - است، یحیى (که قبلاً نیز درباره امام کاظم علیهالسلام - بدگویى و سعایت کرده بود) به هارون گفت:
پس از موسى بن جعفر اینک پسرش جاى او نشسته و ادعاى امامت مى کند (گویا نظر وى این بود که بگوید بهتر است از هم اکنون على بن موسى علیهالسلام - تحت نظر مأموران خلیفه قرار گیرد!)
هارون (که هنوز قتل موسى بن جعفر را فراموش نکرده بود و از عواقب آن نگران بود)، پاسخ داد:
آنچه با پدرش کردیم کافى نیست؟ مىخواهى یکباره شمشیر بر دارم و همه علویّین را بکشم؟!(5)
خشم هارون، در باریانش را خاموش ساخت و دیگر کسى جرأت نکرد در باره آن حضرت به سعایت بپردازد.
على بن موسى با استفاده از این فرصت در زمان هارون، علناً اظهار امامت مىکرد و در این مورد بر خلاف پدران بزرگوارش تقیه نداشت، تا آنجا که بعضى از مخلصان و دوستان آن بزرگوار، او را برحذر مىداشتند و امام علیهالسلام - به آنان اطمینان مىداد که از سوى هارون آسیبى به وى نخواهد رسید!
صفوان بن یحیى مىگوید: چون امام ابو ابراهیم موسى بن جعفر علیهالسلام - در گذشت و على بن موسى الرضا علیهالسلام - امر امامت و خلافت خود را آشکار ساخت، به حضرت عرض شد:
شما امر بزرگ و خطیرى را اظهار مىدارید و ما از این ستمگر (هارون الرشید) بر شما مىترسیم.
فرمود: او هرچه مىخواهد کوشش کند، او را بر من راهى نیست(6)
نیز از محمد بن سنان نقل شده(7)که: به ابى الحسن على بن موسى الرضا - علیهالسلام - در ایام خلافت هارون عرض کردم:
شما امر خلافت و امامت خود را آشکار ساخته به جاى پدر نشستهاید، در حالى که هنوز از شمشیر هارون خون مىچکد!!
فرمود: مرا گفتار پیامبر اکرم 6 نیرو و جرأت مىبخشد که فرمود: اگر ابوجهل توانست مویى از سر من کم کند بدانید من پیامبر نیستم، و من به شما مىگویم: اگر هارون مویى از سر من گرفت بدانید من امام نیستم!!(8)
هارون در زمان خلافت خود، «محمد امین» را (که مادرش زبیده بود) ولیعهد خود قرار داده از مردم براى او بیعت گرفت و «عبداللّه المأمون» را نیز (که از مادرى ایرانى تولد یافته بود) ولیعهد دوم قرار داد
در سال 193 هجرى به هارون گزارش رسید که انقلاب و شورش در شهرهاى خراسان بالا گرفته و فرماندهان ارتش، با همه بىرحمى و درندگى که نشان مىدهند، از خاموش ساختن فریاد انقلاب عاجز ماندهاند.
هارون پس از مشاوره با وزیران و مشاوران خویش، صلاح دید که شخصاً به آن سامان سفر کند و قدرت خلافت را یکجا براى سرکوبى انقلابها و نهضتهاى خراسانیان به کار گیرد. وى پسرش محمد امین را در بغداد گذاشت و مأمون را که ضمناً از طرف پدر والى خراسان بود، همراه خود به خراسان برد
هارون توانست اوضاع آشفته خراسان را آرام کند و به اصطلاح - فتنهها را خاموش سازد، اما دیگر نتوانست به بغداد مرکز خلافت - برگردد. او در سوم جمادى الاخرى سال 193 هجرى در طوس در گذشت و دو برادر را در صحنه رقابت بر جاى گذاشت(9)
شبى که هارون در «طوس» در گذشت، مردم با پسر او محمد امین در بغداد بیعت کردند.
از خلافت امین بیش از 18 روز نگذشته بود که در صدد برآمد مأمون را از ولایتعهد خلع کند و آن را به فرزند خود، «موسى»، واگذار کند.
او در این باره با وزرا مشاوره نمود و آنها این کار را مصلحت ندیدند، مگر یک نفر بنام «على بن عیسى بن ماهان» که اصرار بر خلع مأمون داشت. سرانجام امین، تصمیم خود را مبنى بر خلع برادر اعلام کرد.
مأمون نیز در واکنش نسبت به این عمل، امین را از خلافت خلع کرد و پس از یک سلسله درگیریهاى نظامى سرانجام امین در سال 198 هجرى کشته شد(10)
بدین ترتیب پس از قتل امین، اختیارات کامل کشور اسلامى در دست مأمون قرار گرفت.
در دوران حکومت امین، و سالهایى که بین مرگ هارون و حکومت مأمون فاصله شد، برخوردى میان امام و مأموران حکومت عباسى در تاریخ به چشم نمىخورد و پیداست که دستگاه خلافت بنى عباس در این سالهاى کوتاه که گرفتار اختلاف داخلى و مناقشات امین و مأمون و خلع مأمون از ولایتعهد و واگذارى آن به موسى فرزند امین بود، فرصتى براى ایذا و آزار علویان عموماً و امام رضا علیهالسلام - خصوصاً نیافت و ما مىتوانیم این سالها (193-198) را ایام آزادى نسبى امام و فرصت خوبى براى فعالیتهاى فرهنگى آن حضرت بدانیم(11)
مادر مأمون کنیزى خراسانى بنام «مراجل» بود که در روزهاى پس از تولد مأمون از دنیا رفت و مأمون به صورت نوزادى یتیم و بىمادر پرورش یافت. مورخان نوشتهاند که: مادر وى زشتترین و کثیفترین کنیز در آشپزخانه هارون بود، و این خود مؤیّد داستانى است که علت حامله شدن وى را بازگو مىکند(12)
ولادت مأمون در سال 170 هجرى، یعنى در همان شبى که پدرش به خلافت رسید، رخ داد و در گذشتش در سال 218 هجرى رخ داد.
مأمون را پدرش به «جعفر بن یحیى برمکى» سپرد تا او را در دامان خود بپروراند.
مربى وى «فضل بن سهل» بود که به «ذو الریاستین» شهرت داشت و بعد هم وزیر خود مأمون گردید. فرمانده کل قوایش نیز «طاهر بن حسین ذو الیمینین» بود.
زندگى مأمون سراسر کوشش و فعالیت و خالى از رفاه و آسایش آنچنانى بود، درست برعکس برادرش امین که در آغوش زبیده پرورش یافته بود. هرکس زبیده را بشناسد درمىیابد که تا چه حد باید زندگى امین غرق در خوشگذرانى و تفریح بوده باشد. مأمون مانند برادرش اصالت چندانى براى خود احساس نمىکرد و نه تنها به آینده خود مطمئن نبود، بلکه برعکس، این نکته را مسلم مىپنداشت که عباسیان به خلافت و حکومت او تن در نخواهند داد، ازینرو خود را فاقد هرگونه پایگاهى که بدان تکیه کند مىدید، و به همین دلیل آستین همت بالا زد و براى آینده به برنامهریزى پرداخت. مأمون خطوط آینده خود را از لحظهاى تعیین کرد که به موقعیت خود پى برد و دانست که برادرش امین از مزایایى برخودار است که دست وى از آنها کوتاه است.
او از اشتباههاى امین نیز پند آموخت: مثلاً «فضل» با مشاهده امین که خود را به لهو و لعب سرگرم ساخته بود، به مأمون مىگفت که تو پارسایى و دیندارى و رفتار نیکو از خود بروز بده. مأمون نیز همین گونه مىکرد، هربار که امین کارى را با سستى آغاز مىکرد، مأمون همان را با جدیت در پیش مىگرفت.
در هرحال مأمون در علوم و فنون مختلف تبحر یافت و بر امثال خویش، و حتى بر تمام عباسیان، برترى یافت.
برخى مىگفتند: در میان عباسیان کسى دانشمندتر از مأمون نبود.
«ابن ندیم» دربارهاش چنین گفته است: «آگاهتر از همه خلفا نسبت به فقه و کلام بود». از حضرت على علیلهالسلام - نیز نقل شده که روزى درباره بنى عباس سخن مىگفت، تا بدینجا رسید که فرمود: «هفتمین آنها، از همهشان دانشمندتر خواهد بود»
سیوطى، ابن تغرى بردى، و ابن شاکر کتبى نیز مأمون را چنین ستودهاند:
به لحاظ دوراندیشى، اراده، بردبارى، دانش، زیرکى، هیبت، شجاعت، سیادت و فتوت، «بهترین مرد بنى عباس بود، هرچند همه این صفات را اعتقادش به مخلوق بودن قرآن لکهدار کرده بود»
پدر مأمون نیز خود به برترى وى بر برادرش امین شهادت داده و گفته بود:«...تصمیم گرفتهام ولایتعهد را تصحیح کنم و به دست کسى بسپارم که رفتارش را بیشتر مىپسندم، خط مشیش را مىستایم، به حسن سیاستش اطمینان دارم و از ضعف وسستیش آسوده خاطرم، و او کسى جز «عبداللّه» نمىباشد. اما بنىعباس به پیروى از هواى نفس خویش، محمد را مىطلبند، چه او یکپارچه به دنبال خواهشهاى نفسانى است، دستش به اسراف باز است، زنان و کنیزکان در رأى او شریک و مؤثر واقع مىشوند، درحالى که عبداللّه شیوهاى پسندیده و رأیى اصیل دارد و براى تصدى چنین امرى بزرگ شخصى قابل اطمینان است...»(13)
با استقرار مأمون بر سریر خلافت، کتاب زندگانى امام علیهالسلام - ورق خورد و صفحه تازهاى در آن گشوده شد؛ صفحهاى که در آن امام على بن موسى الرضا - علیهالسلام - سالهایى را با اندوه و ناملایمات بسیار به سر برد.
غاصبین خلافت - چه آنها که از بنى امیه بودند و چه بنى عباس - بیشترین وحشت و نگرانى را از جانب خاندان على علیهالسلام - داشتند؛ کسانى که مردم - و لا اقل توده انبوهى از آنها - خلافت را حق مسلّم آنان مىدانستند و علاوه بر این هرگونه فضیلتى را نیز در وجود آنان مىیافتند. این بود که فرزندان بزرگوار على علیهالسلام - همواره مورد شکنجه و آزار خلفاى وقت بودند و سرانجام هم به دست آنان به شهادت مىرسیدند.
اما مأمون احیانا اظهار علاقه به تشیع مى کرد و گردانندگان دستگاه خلافتش هم غالبا ایرانیان بودند که نسبت به آل على و امامان شیعه علاقه و محبتى خاص داشتند و لذا نمى توانست همچون پدران خود ، هارون و منصور ، امام علیه السلام را به زندان بیفکند و مورد شکنجه و آزار قرار دهد ، ازینرو روش تازه اى اندیشید که گر چه چندان بى سابقه نبود و در زمان خلفاى گذشته هم تجربه شده بود ، اما در هر حال خوشنماتر و کم محذورتر بود و به همین جهت روش خلفاى بعد نیز بر همان مبنا قرار گرفت .
مأمون تصمیم گرفت امام علیه السلام را به مرو ، مقر حکومت خود ، بیاورد و با آن حضرت طرح دوستى و محبت بریزد و ضمن استفاده از موقعیت علمى و اجتماعى آن حضرت ، کارهاى او را تحت نظارت کامل قرار دهد.
مأمون ابتداً از امام به صورتى محترمانه دعوت کرد که همراه با بزرگان آل على به مرکز خلافت بیاید.(14)
امام - علیهالسلام - از قبول دعوت مأمون خوددارى ورزید، ولى از سوى مأمون اصرار و تأکیدهاى فراوانى صورت گرفت و مراسلات و نامههاى متعددى رد و بدل شد تا سرانجام امام - علیهالسلام - همراه با جمعى از آل ابى طالب به طرف مرو حرکت فرمود.(15)
مأمون به «جلودى» و یا به نقل دیگر «رجأ بن ابى ضحاک» که مأمور آوردن امام و همراهى کاروان حضرت شده بود، دستور داده بود که به هیچ وجه از اداى احترام به کاروانیان و بخصوص امام - علیهالسلام - خوددارى نکند، اما امام - علیهالسلام - براى آگاهى مردم آشکارا از این سفر اظهار ناخشنودى مىنمود.
روزى که مىخواست از مدینه حرکت کند خاندان خود را گرد آورد و از آنان خواست براى او گریه کنند و فرمود: من دیگر به میان خانوادهام بر نخواهم گشت.(16)
آنگاه وارد مسجد رسول خدا شد تا با پیامبر وداع کند. حضرت چندین بار وداع کرد و باز به سوى قبر پیامبر بازگشت و با صداى بلند گریست.
«مخول سیستانى» مىگوید: در این حال خدمت حضرت شرفیاب شدم و سلام کردم و سفر بخیر گفتم. فرمود: مخول! مرا خوب بنگر، من از کنار جدم دور مىشوم و در غربت جان مىسپارم و در کنار هارون دفن مىشوم!(17)
طریق حرکت کاروان امام - علیهالسلام - از مدینه به مرو - طبق دستور مأمون - از راه بصره و اهواز و فارس بود، شاید به این جهت که از جبل (قسمتهاى کوهستانى غرب ایران تا همدان و قزوین) و کوفه و کرمانشاه و قم(18)، که مرکز اجتماع شیعیان بود، عبور نکنند.(19)
موکب امام - علیهالسلام - روز دهم شوال به مرو رسید. چند فرسنگ به شهر مانده حضرت مورد استقبال شخص مأمون، فضل بن سهل و گروه کثیرى از امرا و بزرگان آل عباس قرار گرفت و با احترام شایانى به شهر وارد شد و به دستور مأمون همه گونه وسائل رفاه و آسایش در اختیار آن حضرت قرار گرفت
پس از چند روز که به عنوان استراحت و رفع خستگى راه گذشت، مذاکراتى بین آن حضرت و مأمون آغاز شد و مأمون پیشنهاد کرد که خلافت را یکسره به آن حضرت واگذار نماید.
امام - علیهالسلام - از پذیرفتن این پیشنهاد بشدت امتناع کرد.
فضل به سهل با شگفتى مىگفت: خلافت را هیچگاه چون آن روز بىارزش و خوار ندیدم، مأمون به على بن موسى - علیهالسلام - واگذار مىنمود و او از قبول آن خوددارى مىکرد.(20)
مأمون که شاید خوددارى امام را از پیش حدس مىزد گفت:
حالا که این طور است، پس ولیعهدى را بپذیر!
امام فرمود: از این هم مرا معذور بدار.
مأمون دیگر عذر امام را نپذیرفت و جملهاى را با خشونت و تندى گفت که خالى از تهدید نبود. او گفت: «عمر بن خطاب وقتى از دنیا مىرفت شورا را در میان 6 نفر قرار داد که یکى از آنها امیرالمؤمنین على - علیهالسلام - بود و چنین توصیه کرد که هر کس مخالفت کند گردنش زده شود!.. شما هم باید پیشنهاد مرا بپذیرى، زیرا من چارهاى جز این نمىبینم»!(21)
او از این هم صریحتر امام - علیهالسلام - را تهدید و اکراه نمود و گفت: همواره بر خلاف میل من پیش مىآیى و خود را از قدرت من در امان مىبینى. به خدا سوگند اگر از قبول پیشنهاد ولایتعهد، خوددارى کنى تو را به جبر وادار به این کار مىکنم، و چنانچه باز هم تمکین نکردى به قتل مىرسانم!!(22)
امام - علیهالسلام - ناچار پیشنهاد مأمون را پذیرفت و فرمود:
«من به این شرط ولایتعهد تو را مىپذیرم که هرگز در امور ملک و مملکت مصدر امرى نباشم و در هیچ یک از امور دستگاه خلافت، همچون عزل و نصب حکام و قضأ و فتوا، دخالتى نداشته باشم»(23)
مردم <مرو> خود را براى روزه دارى ماه مبارک رمضان سال 201هجرى آماده کرده بودند که خبر ولایتعهد امام ـ علیه السلام ـ منتشر شد و همه این بشارت را با سرورى آمیخته به شگفت تلقى کردند.
روز دوشنبه هفتم ماه رمضان منشور ولایتعهد به خط مأمون نگاشته شد و در پشت همان ورقه حضرت على بن موسى الرضا ـ علیه السلام ـ نیز با ذکر مقدمه اى پر از اشاره و ایماء قبولى خود را اعلام فرمود، ولى یاد آورى کرد که این امر به انجام نمى رسد!! و آنگاه در کنار همان مکتوب ، بزرگان و فرماندهان کشورى و لشگرى همچون : یحیى بن اکثم ، عبدالله بن طاهر، فضل بن سهل ، این عهدنامه را گواهى نمودند.(24)
آنگاه تشریفات بیعت طى مراسمى شکوهمند در روز پنجشنبه دهم ماه به عمل آمد و حضرت بر مسند ولایتعهد جلوس فرمود. اولین کسى که به دستور خلیفه دست بیعت به امام ـ علیه السلام ـ داد، <عباس > فرزند مأمون بود و پس از او <فضل بن سهل > وزیر اعظم ، <یحیى بن اکثم > مفتى دربار، <عبدالله بن طاهر> فرمانده لشگر و سپس عموم اشراف و رجال بنى عباس که حاضر بودند، با آن حضرت بیعت کردند.(25)
موضوع ولایتعهد امام هشتم ، طبعاً براى دوستان و شیعیان آن حضرت موجب سرور و شادمانى بود، ولى خود آن حضرت از این امر اندوهگین و متاءثر بود و وقتى که مردى را دید که زیاد اظهار خوشحالى مى کند، او را نزد خود فراخواند و فرمود.
( دل به این کار مبند و به آن خشنود مباش که دوامى ندارد>!(26)
بررسى اوضاع و شرائط سیاسى زمان مأمون نشان مى دهد که وى با یک سلسله دشواریها و مشکلات سیاسى روبرو شده بود و براى رهایى از این بن بستها تلاش مى کرد. او سرانجام به منظور حل این مشکلات ، یک سیاست <چند بعدى > در پیش گرفت که همان طرح ولیعهدى امام رضا ـ علیه السلام ـ بود. ذیلاً مشکلات سیاسى مأمون را مورد برسى قرار مى دهیم
با آنکه به گواهى مورخان ، مأمون در افکار عمومى بمراتب از امین شایسته تر و سزاوارتر به خلافت بود، اما بنى عباس با وى مخالف بودند و چنانکه نقل کردیم هارون به تفاوت آشکار بین شخصیت این دو برادر کاملاً توجه داشت و از مخالفت بنى عباس با مأمون شکوه مى کرد.
شاید راز رو گردانى عباسیان از مأمون آن بود که مى دیدند برادرش امین عباسى اصیل به شمار مى رود: پدرش هارون و مادرش زبیده بود. زبیده خود یک هاشمى و هم نوه ی منصور دوانیقى بود، او بزرگترین زن عباسى به شمار مى رفت . امین در دامان فضل بن یحیى برمکى ، برادر رضاعى رشید و متنفذترین مرد دربار وى ، پرورش یافته ، و فضل بن ربیع نیز متصدى امورش گشته بود; مرد عربى که جدش آزاد شده ی عثمان بود و در مهر ورزیش نسبت به عباسیان ، کسى تردید نداشت .
اما مأمون : وى ، اولاً، در دامان جعفر بن یحیى پرورش یافت که نفوذش بمراتب کمتر از برادرش فضل بود. ثانیاً مربّى و کسى که امورش را تصدى مى کرد، مردى بود که عباسیان به هیچ وجه دل خوشى از او نداشتند، چه ، متهم بود به اینکه مایل به علویان است ، ضمناً میان وى و مربى امین ، فضل بن ربیع ، هم کینه ی بسیار سختى وجود داشت . این شخص همان کسى بود که بعداً وزیر و همه کاره ی مأمون گردید، یعنى فضل بن سهل ایرانى . عباسیان از ایرانیان مى ترسیدند و از دستشان به ستوه آمده بودند، ازینرو بزودى جاى آنها را در دستگاه خود به ترکان و دیگران واگذار کردند.
امین داراى دار و دسته اى بسیار نیرومند و یاران بسیار قابل اعتمادى بود که در راه تثبیت قدرتش کار مى کردند. اینها عبارت بودند از: داییهایش ، فضل بن یحیى برمکى ، بیشتر برمکیان (اگر نگویم همه شان ) مادرش زبیده ، و بلکه عربها با توجه به این نکته که اینان همان شخصیتهاى با نفوذى بودند که رشید را تحت تاءثیر خود قرار داده و نقشى بزرگ در تعیین سیاست دولت داشتند، دیگر طبیعى مى نماید که رشید در برابر نیروى آنان اظهار ضعف کند و در نتیجه ء اطاعت از آنان مجبور شد که مقام ولایتعهد را به فرزند کوچکتر خود، یعنى امین ، بسپارد و فرزند بزرگتر خود، مأمون را به مقام جانشینى بعد از امین گمارد.
شاید حس گروه گرایى و تعصى نژادى بنى عباس و همچنین بزرگى مقام عیسى بن جعفر (دایى امین ) بود که در پیش انداختن ولایتعهد امین نقش مهمى بازى کرد. در این ماجرا نقش اصلى در دست زبیده بود که این موضوع را به سود فرزند خود تمام کرد.
گذشته از این ، با توجه به نقشى که مسئله ی نسب در اندیشه ی عربها دارد، رشید به احتمال قوى در ترجیح امین بر مأمون این جهت را نیز مورد نظر داشته است . برخى از مورخان این مطلب را به این عبارت بیان کرده اند: در سال 176رشید پیمان ولایتعهد را براى مأمون پس از برادرش امین بست . مأمون از لحاظ سنى ی ماه بزرگتر از امین بود، اما امین ، زاده ی زبیده دختر جعفر از زنان هاشمى بود، در حالى که مأمون از کنیزى بنام <مراجل > زاده شده و او نیز در ایان نقاهت پس از زایمان در گذشته بود.
گرچه پدر مأمون مقام دوم را پس از امین براى وى تضمین کرده بود، ولى این امر البته براى خود مأمون هیچ گونه اطمینانى نسبت به آینده اش در مسئله ی حکومت ایجاد نمى کرد، چه ، او نمى توانست از سوى برادر و فرزندان عباسى پدرش مطمئن باشد که روزى پیمان شکنى نکنند، بنابراین آیا مأمون مى توانست در صورت به خطر افتادن موقعیتش ، بر دیگران تکیه کند؟
مأمون چگونه مى توانست به حکومت و قدرت دست یابد؟ و در صورت دستیابى چگونه مى بایستى پایه هاى آن را مستحکم سازد؟!
اینها سوءالهایى بود که پیوسته ذهن مأمون را مشغول مى داشت ، و او مى بایست با نهایت دقت و هشیارى و توجه ، پاسخ آنها را بجوید و آنگاه حرکت خود را هماهنگ با این پاسخها شروع کند.
اکنون موضع گروههاى مختلف را در برابر مأمون از نظر مى گذرانیم ، تا ببینیم او در میان کدامی از آنها ممکن بود تکیه گاهى براى خویشتن پیدا کند تا به هنگام خطرها و مبارزه طلبیهایى که انتظارشان مى رفت ـ هم بر ضد خودش و هم برضد حکومتش ـ به مقابله برخیزد.