پشت کوههای خراسون مرقد پاکتو دیدن
واسه او صحن مطهر تو غروب کنار ایوون
واسه کفترای معصوم که تو آسمون میگردن
واسه آدمای مغموم که میان، دخیل میبندن
واسه اون هوای تازه که پر از عطر گلابه
اگه دستم به ضریحت برسه واسم یه خوابه
واسه اون حوض قشنگی که پر از آب زلاله
واسه سنگ فرشای ایوون که برام خواب و خیاله
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
چقدر آرزو دارم لب حوض وضو بگیرم
یا که از تربت پاکت مثل یاسا بو بگیرم
واسه اون اوج شکفتن توی عالم زیارت
واسه اون لحظه که آدم میرسه به بینهایت
واسه اون کفشا که مردم روی پله در میارن
واسه اون شمعی که روشن توی صحن تو میزارن
واسه اون ساحت پاکی که درش همیشه بازه
واسه دستای نیازی که به سوی تو درازه
دل من تنگه میدونی کاشکی قابلم بدونی
هیچ کسی نومید و ناکام نمیره از آستانت
تو پر از لطف و شفایی واسه درد دوستانت
مثل مرهم تو میمونی واسه آدمای دربند
تو امیدی که میشینه توی قلب یه نیازمند
تو صدام کن، تو صدام کن، زائر کوی تو باشم
یا برای کفترات من، سر ظهر دونه بپاشم
من یه قاصر یه خطاکار لحظه خوب مناجات
میدونم که هیچ نیازی به زیارتم نداری
اما من غرق نیازم اما تو بزرگواری
واسه تو حرم نشستن واسه لحظهی رسیدن
دل من تنگ میدونی کاشکی قابلم بدونی
خـسـته، افـتـاده ز پا، آمده زانو میزد مـشـکلى داشت به آقاى خودش رو میزد
میچکید از سر و رویش عرق شرم به خاک مـشـتهـا واشده و پنجه به گیسو میزد
دامـنـى داشـت پر از خاطره تیره و تلخ دسـت در دامـن آن ضـامـن آهو میزد
همنوا با در و دیوار در آن عصمت محض نـالـه یـا عـلـى و ضـجه یاهو میزد
نـم نمک بارشى از مهر به جانش میریخت کـفـتـرى بـر سر ذوق آمده قوقو میزد
پـاک میشـد دلـش از غصه ناپاکىها خـادمی داشت در این فاصله جارو میزد
فـرصـتى بود و درنگى و بجا مانده هنوز شـعـلهاى شعر که در آینه سوسو میزد
"علیرضا کاشی پورمحمدی"